...بشنو از ني

 



آنچه خوانديم

 

 


 

 يپك


  بغل دستي ها

 خانه ام ابريست

 عطر بهار نارنج

 يلداي تنهايي

 دل نغمه

 طراوت


بنشين 

نيمكت چوبي  

Saturday, November 24, 2007

٭
مي نشيند روبرويم. با آن چشمهاي زيبا كه يك دنيا عشق را در خود گنجانده اند. با همان نگاه آشنا و عاشق هميشه! مي نشيند روبرويم. درست مثل همان وقتها.همانطور مشتاق و بي قرار. نگاهش را بر نمي دارد.طاقت نمي آورم. نگاهم را مي دزدم. كم مي آورم انگار...
هيچ فرقي نكرده است. روزهامان دگرگون شده اند. انتظار لحظه هامان سر آمده است. در كنار هم آرام گرفته ايم. و او!! هيچ فرقي نكرده است!
هنوز هم وقتي از پس بوقي صدايم را مي شنود شادمانيش را مي فهمم، به وجد آمدنش را! هنوز بوسه هايش تازه اند و دستهايش با همان طراوت هميشه در برم مي گيرند. هنوز عاشقي مي كند!
و من... مثل هميشه مي خواهمش. مثل همان روزها. با همان كيفيت و صد چندان. هنوز صداي قدمهايش نفسم را به شماره مي اندازد و با نوازش هر بوسه اش آرام مي گيرم.
زمان مي گذرد. و با گذشتنش بيشتر ثابتمان مي شود كه خطا نكرده ايم. زمان مي گذرد و او هر روز " آشنا" تر مي شود." آشناي ديرين"!
دير وقتي ست مي شناسمش.عميق و رُرف.
روزي سر به هوا و بازيگوش، تمام وسعت باغ تنهائيش را در پي پروانه ي رقصان خواهشي گنگ دويدم. حالا باغ، با تمام زيبائيش محصورم كرده است. و من، خرسند از اينكه نيمكت چوبيم را به آرامش مهتاب شبهايش سپرده ام.

نيمكت چوبي


........................................................................................

Wednesday, March 01, 2006

٭ " من عاشق شدم!
عشق زمینی
عشق آدمیزاد به آدمیزاد!..."


مدتهاست ننوشته ام! حسی غریب در وجودم رخنه کرده است. حسی که به زبان نمی آید. بر روی سطح هموار صفحه نمی نشیند. می رقصد و می شنگد و آرام نمی گیرد!
حسی وجودم را فرا گرفته است!
زیباترین واژه ها راحت به زبان این و آن جاری می شود. غریب است برایم سخنانشان! که چگونه اینقدر ساده...! شاید به دروغ می گویند. فریب می دهند! شاید هم خود فریب می خورند از خودشان، واژه ها را نمی فهمند!
آری! نمی فهمند، که اینقدر ساده می گویند "عاشق شده ام" ، "دوستش دارم!" و این عاشق شدنها و دوست داشتنهای زبانی،
کمرنگ می شوند،
از یاد می روند،
بر باد می روند!
سالی و ماهی و هفته ای دگر، دیگر همدیگر را نمی شناسند! تنها غمی می ماند و رد پای خاطره ای. و سوالی بی جواب چونان همیشه، که چرا و چگونه به پایان رسیدیم؟! دریغ از اینکه هرگز "ما" نبوده اند!
اما دوام این دوست داشتنها آنقدر دشوار هست، که بتواند محکی شود برای تشخیص اصل از نااصل!
... دچار غمی شده ام عظیم! دچار یعنی..!
بودنش آرامم می کند، نبودنش دلشاد!
دلشاد از اینکه می رود از جایی که می گویند جایش نیست!
و می ماند همیشه در قلبم، که جایگاه ابدی اوست!

بجز غم خوردن عشقت، غمی دیگر نمی دانم
به شادی در همه عالم از این خوشتر نمی دانم!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Tuesday, January 10, 2006

٭ دلم می خواست این جمله ها را نمی نوشتم. دلم می خواست بگویمشان، فریادشان کنم!
اشک امانم نمی دهد...


عرفات!
زلال اشک بر کویر گونه! ..
نمی توانم خودم را در آینه ببینم!
گمانم گونه هایم گل انداخته اند ...

عرفات!
زلال اشک بر کویر گونه ها! اشک آرام. نرم . بی صدا و خاموش.
لذت سفر. نه! طعم تازه ی هجرت. تمنای یار و گریه و لابه. نوازش ها و بوسه های بی امان. دستان گرم و نوازشگر یار در دل این صحرای سراسر سفید، بیش از همیشه محسوس است و مشهود. خدا به تمامی عیان است انگار. گریه امانت نمی دهد اما، که ببینی!
یار اینجا نشسته و پرده ای از اشک میان تو و او حائلی همیشگی ست. اشک اگر نریزی نخواهد ماند. اشک اگر بریزی نخواهی دید. خموش، اما سخت، سنگین است!
زیبا، آغوشش باز است و گرمای وجودش تمامی صحرا را در بر گرفته است. اینجا عرفات است! محل وقوف! محل درنگ! درنگی برای دریافت! دریافت معرفت گمشده. گوهری گم از وجود بی پایان آدمی!
مادر نشسته و اشک می ریزد. مادر بزرگ نیز! و من پس از قرنها انگار با قلم آشتی کرده سخت در میان انگشتانم می فشارمش... عشق می طلبم. عشق و ایمان و عقل. آمیخته ی زیبای آدمی! این معجون مجهول نا معلوم.
نه شفای مریضی را می طلبم، نه عمری چون عمر نوح. عشق می طلبم تنها. عشق و وصال و دیگر هیچ!
خدایا! آنگونه بمیرانم که زیباترین است. و آنگونه زندگی کردنم بیاموز، که بی مانند ترین!
خداوندا! اگر تو را به عشق بهشت می پرستم، بهشت امن از من دریغ دار. و اگر از ترس آتش می پرستمت، در آتشم بسوزان!...

عرفه - ذیحجه الحرام هشتاد و سه

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, November 18, 2005

٭ در این سکوت سوت و کور و سرد و پوشالی
از لحظه های ناب و از احساس خود خالی

لم داده بر فرش اتاقی گرم، غرق فکر
آمیخته با خاطرات پوچ و توخالی

یک لحظه تصویری بساز از دست خون آلود
آنجا که آویزان شده بر دار یک قالی

یا آن پسر بچه که با اصرار می گوید
چیزی بخر آقا! ببر جوراب یا شالی!

مردی کنار راه تنگ کوچه می میرد
عید است و تو، در فکر تنگ و ماهی سالی

فریاد دل صد بار در اعماق خود پوسید
یکبار اما تو نپرسیدی چرا لالی!

سیمرغ و کوه قاف و اوج آسمانها نه
مردیم در این پیله! کو پروانه ای؟! بالی؟!

وقتی که دل در گیرودار مرگ تدریجی ست
دیگر چه فرقی می کند آینده یا حالی؟!

در این زمین خشک و بی حاصل مترسک مرد!
کو ریشه ای؟! کوساقه ای؟! کو میوه ی کالی؟!

عمرش به حسرت رفت و پایان یافت از بسکه
فریاد زد زاغی؟! کلاغی؟! شیر بی یالی؟!

گفتی:" بیا تا گل برافشانیم و می..." اما
کو جام می؟! کوباده ای؟! ساقی خوشحالی؟!

"حافظ" هنوز و هر زمان دل در رکاب توست
حرفی بزن، شعری بگو، ناخوانده ای، فالی!

آبان هشتاد و چهار..

نيمكت چوبي


........................................................................................

Wednesday, October 26, 2005

٭
ماه هاست ننوشته ام! دل دیوانه دیگر سخت گرفته است. خود را بر دیواره ها ی سنگی تن می کوبد. دیگر نمی خواهد، نمی خواهد در حصار همیشه باقی بماند! باور نمی کنم! سفری عظیم رفته ام. سفری که نمی گویم لحظه لحظه اش بی نظیر بود و بی مانند، اما لحظه هایی بی نظیر و بی مانند، مرا به ملکوت خداوندی پیوند داده بود. و اینهمه آنقدر روشن بود و آشکار که حتی اگر بخواهی هم، انکارش نتوانی کرد. و حال! گمان می کردم که به شکرانه ی یک لحظه از آن لحظه های بی مانند که در حصار رهاترین واژه ها نمی گنجید و در بند یاغی ترین قلم نمی آمد تا همیشه شاعر خواهم شد، شاعر خواهم ماند! حالا!!! روزها و ماه ها می گذرد از آن سفر بی بازگشت و من! با قلم بیگانه شده ام! واژه ها غریبه شده اند انگار! کاغذ را دیگر نمی دانم که چیست! دستم جز برای نوشتن ناچار جزوه های ناتمام بر روی کاغذ نمی لغزد.انگشتان از پا نشسته بر روی سه تار خسته نمی لغزند! عاشقی از یادم گریخته است! نه! مجنون شده ام انگار! گمانم این یاد بازیگوش، در همان اولین دیدار عاشقی، دست در دست یار، از من گریخته و دیگر باز نگشته است. اما! مگر نه اینکه با دل مجنون، شیدا تر می توان نوشت؟! مگر نه اینکه در بی دلی، زیبا تر عاشقی می توان کرد؟! خداوندا! کجا گم کرده ام دلم را؟! کجا گم کرده ام تو را؟!!! پاسخی بر من نفرست. می دانم! نقطه چین مقابل پرسشهای بی پاسخ را خوب می دانم چگونه باید پر کرد. جواب پرسشم را نپرسیده از برم؛
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد!
آه! خدایا!! چشمهایم کو؟! گمانم آنجا، کنار آن مکعب سیاه سراسر سفید، جا گذاشته ام شان!
در اولین موسم عاشقی در پیشان خواهم گشت
زیبای بی نیاز

نيمكت چوبي


........................................................................................

Tuesday, May 17, 2005

٭ سلام!حرفهاي زيادي هست براي نوشتن، نمي دونم چرا اما..! اما چي؟! نمي دونم! شايد بهتر باشه با يه شبه شعر شروع كنم، هان!...

"عاشقانه هايت را حراج كردي
به بهاي چتري از جنس ترديد
مي ترسيدي از خيس شدن!
حالا،
با چتر كهنه چه مي كني
بي باران عشق؟!!"

نيمكت چوبي


........................................................................................

Monday, January 10, 2005

٭ سالها در انتظار کسی هستی. چشمهایت را با تمام نیرو باز نگه داشته ای و اکسیر خواب را از یاد برده ای. ...سالها در انتظار کسی هستی. همه می آیند و می روند. همه آرام و بی صدا می گذرند. و تو در میان آمد و شد مسافران غریبی که تنها لحظه ای میهمان قاب چشمان تواند، در جستجوی آشنایی هستی.
چشمهایت مدام از این سو به آن سو می دود، نکند که بیاید و برود و تو غافل بمانی. نکند که لحظه ای بی حواسی انتظاری دوباره را به چشمهای خسته ات پیشکش کند. نکند دیگربار در مقابل ناباوری نگاهت، سکه های شوقت را به بدل انتطار بفروشند!
سالها در انتظار کسی هستی! کسی می آید! می نشیند! می گوید و ناگفته بر می خیزد!
چشمهایت را برای لحظه ای روی هم می گذاری. نگاهت را دیگر باره به راه می دوزی! در میانه ی باد وحشی زمان، ردپای خاطره حتی، بر شنهای ترد ساحل وجودت نمی ماند. گرد روزمرگی آنسان بر روی خاطرات رفته غبار می شود، که جاپای کمرنگی حتی نمی توان یافت!
دیوانه ای اگر دوباره چشم انتظار یاری بمانی!
اینبار چشمهایم را روی هم نهاده ام، کوله بار سفر بسته ام، و عازم سرزمینی هستم دور!
شاید آنجا یاری، چشم انتظار قدمهای کسی باشد!

" سالها در انتظار کسی هستی.
انتظاری که در لحظه ای به بار می نشیند و از یاد می رود!
عازم سرزمینی هستم دور!
آنجا که بهار خاطره اش را پائیزی در پی نیست
"

نيمكت چوبي


........................................................................................