...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Wednesday, October 29, 2003
٭ لحظه هاي انتظار
........................................................................................درون محكمه ي جان خسته، قاضي عقل بدون رحم و مروت نداي خود سر داد و حكم خود برخواند كه او نمي آيد! و رو به پيكر دل كرد و بعد او را گفت: « وكيل بي مايه بساط خود برچين كه او نمي آيد!» ـ ميان ما باشد ـ دمي به دل گفتم كه راست مي گويد بيا كه ريشه ي اين عشق را براندازيم و با كس دگر و در ديار دگر بساط عشق نو و تازه اي بيندازيم. و نيزه ي اين حرف بلور قلب كوچك من را دو نيم كرد و شكست. و سيل اشكم نيز سد ديدگانم را. چه وقت بود آيا؟ گمان كنم كه غروب تنم به شب مي رفت كه آبشار خروشان اشك جاري شد و بر كوير عطشناك گونه هايم ريخت. گمان من اين بود، كه از عميق تركهاي گونه ام ديگر گلي نمي رويد. و تار و پود حرير وجود سردم را دگر به جز آتش كسي نمي جويد. گمان من اين بود، كه پاي خسته ي جسمم، بجز به منزل خاك رهي نمي پويد. و مرغ روحم نيز بجز صلاي پريدن ز بند جسم نحيف سخن نمي گويد. ولي در آن لحظات!!! ز دور دست افق، ز پشت پرده ي اشك، رخ مهش ديدم! ز پرتو نگهش، ماه حيران شد و ابر بي طرفي شرم ديدگانش را به زير خود پوشاند، تشعشعات دروغين ماه، پنهان شد. دوباره مرغ دلم، به سوي خانه ي خود رفت و خسته پاي تنم، به سوي عشق روان گشت. و تار و پود حرير وجود سردم را، دوباره دختر عشق، به هم گره انداخت بناي ويران را، عمارتي نو ساخت. و باز قاضي عقلم، به عشق نابم باخت. ز شرم فكر خطايي كه از سرم بگذشت كوير گونه ي من دوباره گل انداخت! مهرماه هشتاد ويك نوشته شده در ساعت 5:14 AM توسط نيمكت چوبي
Wednesday, October 22, 2003
٭ سكوت! سكوت! سكوت!
........................................................................................يك سكوت گرد ممتد! به امتداد درد و وسعت رنج. يادمه زماني اونقدر همهمه وهياهو و فرياد بر پا بود، و ازدحام هميشگي صدا اونقدر به گوش دل طنين مي انداخت، كه هميشه مثل بچه هاي قهر كرده و گرفته، توي خلوت خانه ي كوچك خودش كز مي كرد و به قول قديمي ها گوشه ي عزلت مي گزيد!! آره! درست يادمه. اونوقت من بي دل بزرگان طايفه ي عقل رو مي خواستم و به لابه و التماس از بي دلي شكوه مي كردم و تقاضاي مرحمت مي كردم و ياري بي منت. اونها هم كه آشفتگي و تشويش من رو در نبود دل مي ديدن، چاره اي جز اطاعت پيدا نمي كردند! حرفها و نجواها سر مي گرفت و شرط و شروط هميشه گذاشته مي شد. دوباره دل برمي گشت و لحظه اي بعد...!!! باز هم همان هياهو و همان گوشه گيري و همان خواهشها!!! ... تا اينكه يك روز كسي به سراچه ي دل قدم گذاشت. كسي نه در تكاپو و جنبش و خروش، كه خاموش و مسكوت. و نه از جنس هياهو و فرياد، كه از تبار سكوت! آروم نگاه مي كرد و هيچ نمي گفت! نگاهم رو كه به نگاهش مي دوختم، با من حرف مي زد! و من!!! چه ساده دفتر چشمهاشو زير و رو مي كردم، بي اونكه از الفباي نوشته هاي پيش رو چيزي به صفحه ي ذهن داشته باشم! و چه بي دغدغه و بي تشويش، به اين آواي حك شده گوش مي سپردم، بي اونكه شنيدن ناشنيده ها رو پيش از اون تجربه كرده باشم! صدا و همهمه حالا مانع از اون نمي شد كه بفهممش! كه بشنوم! كه بخونم! كه از بر بشم! و باعث نمي شد كه دوباره از كوره در برم و به عقل متوسل بشم! آره! فرياد و هياهو همه از ياد رفته بود! كودك دل ديگه بهانه نمي گرفت و مشتاق بر روي خطوط تيره ي دفتر سياه چشمهايي زلال مي دويد. و من سرخوش از اين شادماني كودكانه، آرام گرفته بودم. اما...!!! روزي چشمهاي گشوده بسته شد! نمي دونم چرا!! شايد همدم دل بهانه گير من به خواب رفته بود. شايد هم...! نمي دونم! چشمهاي گشوده بسته شد! ديگه كسي براي دل آواز نمي خوند. قصه نمي گفت. ديگه كسي كودك دل رو نصيحت نمي كرد. پند نمي داد. شعر نمي گفت. ديگه طراوت نگاهي غبار از شيشه ي دل پاك نمي كرد. و دست ديده اي دستاي كوچك دل رو نمي فشرد. ديگه دفتري گشوده نبود! و فكر كن كه چه سخته و دردناك براي دل، همنشيني با زبان زيباي نگاه رو از بره اما، برق چشمهاشو تو قمار بيداري و خواب باخته و دفتر روشن نگاهشو به پرده ي سنگين پلك فروخته. و فكر كن كه چه سنگينه اين سكوت و چه تلخه اين خاموشي! و به من بگو چه بايد كرد، با چشمهاي بسته و ديده هاي خفته؟! چه بايد كرد با اين سكوت؟! به من بگو چه بايد كرد! چه بايد كرد براي كنار زدن پرده هاي پلك، و شكستن سد اشك، و درهم ريختن اين سكوت! سكوت! سكوت! اين سكوت وهم آلود؟!! نوشته شده در ساعت 4:43 AM توسط نيمكت چوبي
Wednesday, October 15, 2003
٭ گيرم كه دست شكسته ام را بستم،
........................................................................................قلم خسته ام را به هزار وعده به كار بستم! گيرم از چنگال هزار لاي ترديد رستم! با جوهردان خالي دل چه كنم؟!! نوشته شده در ساعت 2:04 AM توسط نيمكت چوبي
Saturday, October 11, 2003
٭ عاميانه هاي ا نتظار!
........................................................................................يه روز از همين روزا مي ياد و غوغا مي كنه تو كوچه پس كوچه ها آشوب و بلوا مي كنه مي ياد و با يه بغل نرگس خوشبوي سفيد دل هر عاشقي رو واله و شيدا مي كنه مي ياد از دشت جنون ريشه ظلمو مي كنه يه زمين سبز و صاف و ساده بر پا مي كنه گرگاي سياه شب لاف مي زنن عاشقشن دل صد رنگشونو مي ياد و رسوا مي كنه خيلي وقته ديده ها چيزي به جز غم نديده مي ياد و چشمامونو غرق تماشا مي كنه اينجا امتحان صبره تو فقط طاقت بيار زخم پر عمق دلو خودش مداوا مي كنه مي دونم يه روز مي ياد يه عصر رؤيايي دور شب عاشقي رو اون شب، شب يلدا مي كنه شب عاشقي رو اون شب، شب يلدا مي كنه! نوشته شده در ساعت 10:06 PM توسط نيمكت چوبي
Wednesday, October 08, 2003
٭ من مي خواهم بدانم كه راستي راستي زندگي يعني اينكه تو يه تكه جا،
........................................................................................هي بروي و برگردي و ديگر هيچ؟!! ماهي سياه كوچولو نوشته شده در ساعت 11:09 PM توسط نيمكت چوبي
|