...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Saturday, April 26, 2003
٭ نيايش
........................................................................................من بودم و باد. من بودم و بيد. من بودم و طراوت شبنم. من بودم و ياس. من بودم و صداي قدمهاي نو بهار. آري، بزمي دلنشين بود و هيچ كم نداشت. هيچ شايد، جز تو. تو و امتداد پاك نگاهت، تو و آواي خوب دلتنگيت، تو و حتي كوله بار سنگين غمهايت. اما... راهي به سوي تو نبود. اگر كه بود، تاريك بود و نمي ديدم. مي گشتم و نمي يافتم. آري! تا اينكه ديروز، نور نويد بخش نيايش، بر راه تار من و تو تابيد. و پنجره ي ديدگانمان را، با وسعتي به بي كرانگي مهر، بر روي هم گشود. لطف بي پايانش را پاس مي دارم، گل پر عطر مهرش را در گلدان ياد مي گذارم، و از زلال دوستي سيرابش مي كنم، تا هميشه تازه بماند و شاداب. شايد توانسته باشم، شمه اي از زيبايي باغ سبز وجودش را، بر قاب دلي بنگارم. و اينك تو اي خوب، به بزم دلنشين من و باد و بيد و شبنم و ياس، خوش آمدي! نوشته شده در ساعت 12:20 AM توسط نيمكت چوبي
Monday, April 21, 2003
٭ زمين خشک بود. خشک و بی طراوت و گرفته. عبوس و درهم و نا خوش. خراب و پريشان.
........................................................................................و آسمان خسيس و بی سخاوت شهر، نه تبدار و نه غمناک و نه نمناک. گلوی رود تشنه بود، آسمان اما، جز تيرهای سوزناک آفتاب تموز پيشکش نمی کرد. باد وحشی، مست می تازيد و می غريد و تار و پود وجود ابرهای کوچک را درهم می شکست. گمانم ميان خورشيد و هوهوی سرگردان باد، صلح افتاده بود. صلحی به قيمت نابودی زمين. و فکر کن که چه می شد اگر تمام زمين، چون ترکهای کهنه ی کوير، برای قطره ی آبی دهان می گشود، و باز هم آسمان دريغ می ورزيد و باد، باز و باز می وزيد! زمين کلافه بود از اين افکار درهم. خسته بود و تشنه و هیچ نمی فهميد. شايد نگاهی به آسمان کافی بود، تا دوباره ببارد. شايد صدايی بسنده می کرد، تا نسيم بادهای مغرور را در نوردد. اما زمين مست بود.مست حباب توخالی غرور. گويی شيطان در جلدش فرو رفته بود و خيال گريز نداشت. آنوقت بود که همهمه بر پا کرد. زمينيان را در روی هم گماشت، و بنای جنگ گذاشت. چندی گذشت. درد بود و ناله و فغان. زخم بود و ترکش و آه. اجساد پاره پارهء تن های خاک گرفته، ديده های غبار آلود، چشمان هراسان، و رود خروشان خون. آنگاه، مثل زالو، رود را مکيد. و سيراب شد و در دل خويش، به معبودش خنديد! ناگاهء خشم خدا در گرفت. آسمان برقی زد و غريد. باد، با قدرت بی مانندش بر ابرها تازيد. و کلافه های درهم ابر، بر يکدگر پيچيد. دنيا در برابر چشمان مبهوت زمين، يکپارچه خاکستری شد. گلوله های سخت تگرگ، ويرانگر و بی رحم فرود می آمد و تازيانه های سرکشش را، بر پيکر گستاخ زمين می خواباند. درد همه ی وجودش را فرا گرفته بود. پشيمان بود از کرده ی خويش. گويی از ميان دانه های درشت تگرگ، هفت سنگ ويرانگری شيطان را به مسلخ نابودی کشانده بود. زمين فرياد توبه بر آورد، و معبودش را دگر باره ذکر گفت. باد، لختی درنگ کرد. ابرها هم آرام آرام، کلافه های پيچانشان را از هم گشودند. آری! و حال، باران بود که بر زمين تازه می باريد، برگهای زخمی درختانش می شست، و غبار غم از چهره ی پريشانش می زدود. و امروز، زمين سبز است. سبز، با تنپوشی از برگهای روشن درختان. با بهاران همنشين گشته و از آب پاک چشمه ساران می نوشد. آری، زمين توبه کرد! آدميان اما...!!! نوشته شده در ساعت 9:06 AM توسط نيمكت چوبي
Wednesday, April 16, 2003
٭ خواسته هاي آدمي را پاياني نيست. هميشه خواسته ايم و هرگز نينديشيده ايم كه در مقابل آنچه به آن اصرار مي ورزيم چه بهايي بايد پرداخت. من خودخواه باز هم هوايي كلاسمان شده ام. گرچه دل مي داند خود كرده را تدبير نيست.
........................................................................................هواي گرفته ي كلاس آزارم مي داد. چشمهايم در پي چيزي مي گشت كه در حصار چارديواري كوچك كلاس نمي گنجيد. توسن قلم شتابان بر پهنه ي كاغذ مي تاخت. نمي دانم شايد در پي عقل غايب مي گشت. اما گويي گوي عقلم جايي در ميان تيله هاي افكار مشوش گم بود. من نيز در پي يافتنش نبودم. لحظه اي چون ديوانگان زيستن را به ميان جمعشان بودن ترجيح مي دادم. پس از پائيز و زمستان بي حاصلي كه با آنها گذشت ديگر به هم عادت كرده بوديم. انگار با تصوير من كنار آمده بودند. گرچه خوب مي دانستم كه حتي يك نفرشان هم مرا نمي شناسد. من هم از آنها هيچ نمي دانستم. شايد تنها اشتراكمان، جزوه هايي مشابه بود و لبخندي بي معنا كه در رويارويي يمان بر لب مي نشست . در افكارم غرق بودم و دستم همچنان بر حركت مداومش بر صفحه سفيد كاغذ اصرار مي ورزيد. نگاهم به استاد بود، اما حواسم گويي در ناكجا آبادي دور سير مي كرد. ناگهان ضربه اي محكم ، مرا از جا پراند . درد سوزناكي شانه ام را فرا گرفت .متعجب سرم را چرخاندم دسته كليدي بر زمين افتاده بود. گمانم بازهم شوخي بي مزه شان خطا رفته بود. خواستم چيزي بگويم اما ... اما چشمه چشم گوي سبقت از لب ربود ، و آنگاه دانه هاي روشن اشك بود كه از چشمانم مي تراويد. گويي دسته كليد سنگينشان ، قفل بغض گشوده باشد. دستم ديگر نمي نوشت . قلمم هم خسته تر از من گوشه اي افتاده بود. دفتر گشوده ام را رها كردم و از جا برخاستم. گامهايم در را نشانه مي رفت و دل فرياد مي زد: آشنايي كو؟! نوشته شده در ساعت 6:40 AM توسط نيمكت چوبي
Friday, April 11, 2003
٭ هزار بار از حوالي گريه گذشتم
........................................................................................يکبار هم نپرسيدي زير اين همه باران چه مي کني. رگبار بود که بر وجود ويرانه مي باريد و سيل که ويرانه هاي وجود را مستانه مي کاويد در پي مهر بودم و تو تو اي مهربان تنها و تنها در زير چتر نگاهت نظاره ام کردي. چه مي گويي؟ من و شکوه؟!!! به خدا که تنها تقويم خاطرات رفته را ورق زدم بگذريم, مي دانم ياد خاطرات گذشته را جز آزار حاصلي در پي نيست براي شکوه هم اينجا نيامده ام گفتند که چشمانت هواي گريه دارد شنيدم که آسمانش ابريست خوب من با خود چه کرده اي؟!! شايد ندانسته خطا رفتي آري آخر تو چه مي داني که سيل اشک با سرزمين سبز وجودت چه مي کند!! مهربانم شتاب کن, درنگ جايز نيست من دره هاي صعب بي بازگشت را جز با اميد نجاتت نپيموده ام اينک طبيب تو اينجاست, تنها به من بگو از مهر و نور و گرمي دستانم کدام چاره ي توست؟!! نوشته شده در ساعت 8:32 AM توسط نيمكت چوبي
Monday, April 07, 2003
٭ حرفهايمان بوي خستگي مي داد. و خوب مي دانم چرا !
انگار كه به آنچه ايمان داشتم، پيله كرده بودم. و فكر كن كه چه سخت است و گرانبار، پرسيدن از چيزي، با آنكه مي داني حاصلي جز آزار پاسخگو در بر نخواهد داشت. اما چاره اي نبود. بايد در جايگاه متهم مي ايستاد، و با ادله و شهود، آنچه را كه بر زبانش بود به اثبات مي رساند. مي دانستم چه احساسي دارد. ياد سالهايي دور افتادم. كلاس اول دبيرستان بودم. و هندسه مي خوانديم. از اين درس و شكلهاي فضائي يش بيزار بودم. اثبات آنچه به چشم مي ديدي جز حقيقت محض نيست! و چه زجري داشت آنگاه كه روشن ترين برهان، روبروي ديدگانت جلوه مي نمود و تو با همه ي ايماني كه به درستيش داشتي، قادر به اثباتش نبودي. و آنوقت پوزخند معلم بود، كه حكايت از درماندگي تو مي كرد و لذت او. و بعد، نيش كلامش: “ كه مي گويد اين دو خط موازيند؟!” “كه گفته اين دو زاويه، يك اندازه دهان باز كرده اند؟!” … نگاه ملتمس تو! و صداي معلم، كه محكم و رسا مي گفت: براي اثبات آنچه مي گويي دليل بياور! مي دانستم، مي دانستم چه احساسي دارد. اما آتش ترسم، جز با پياله ي سرخالي منطق، فروكش نمي كرد. خسته بود و مي فهميدم. اما به لب مي خنديد. مي خنديد و صبور و آرام، حلقه حلقه ي كلمات را به هم زنجير مي كرد. و سنگيني هر زنجير بود، كه بيش از پيش، قلب كوچكم را مي آزرد. از اين همه حرف بي حاصل به تنگ آمده بودم. خسته بودم و بايد تمامش مي كردم. تاب ديدن دادگاه ديگر را نيز نداشتم. چاره يي نبود، بايد آخرين تير هدف را در كمان مي گذاشتم. و اينبار نشانه ام هيچ نبود، جز صفحه ي زلال چشمانش. به چشمانش خيره شدم. صادق بود و سخنگو. و با زبان بي زباني مي گفت، حرفهاي ما خط و نيم خط و زاويه نيست، اشكال مضحك هندسي نيست. براي اثباتش، دلت را قاضي كن. چشمانم را گشودم. ترس از وجودم رخت بر بسته بود. خستگي هم ديگر معنايي نداشت. گويي سيلي نگاهش، بيدارم كرده بود. نوشته شده در ساعت 1:14 PM توسط نيمكت چوبي
٭ اينروزها انگار ديگر هيچكس يادش نمي آيد چندين شانه ي خسته را براي اوج گرفتنش در نورديده است.
بادها هوي كنان مي آيند با وزيدنهاشان، ابرهاي ترسو، گرد هم مي آيند ابرها مي گريند و پس از گريه يشان چمني مي خندد و چمن خوشحال است و چمن در دل خود فكر مرگ باد است ليك اي دوست تو گو گر نباشد بادي ور نباشد ابري چمني كو، كه ز خودخواهي خويش قد علم گرداند و به چشمان غمين ابري پوزخندي بزند؟! با تمام اوصاف چمن از خودخواهي همچنان مي خندد! نوشته شده در ساعت 1:13 PM توسط نيمكت چوبي
٭ من دختري هستم زاده بهار.
جسم از خاك دارم و روح از عالم بالا، همچون همه آنان كه هر روز نظاره گرشان هستي. روزي كه چشم گشودم زمين سبز بود، سبز سبز. آسمان آبي، و جايي ميان اين دو، بر شاخه شاخه درختان، شكوفه هاي سفيد بود كه خوشه خوشه مي درخشيد. آري، گمانم دستان مهربان باران بود كه مرا به مادر زيبايم بهار بخشيد. آن وقت بود كه آخرين قطره هاي پر ترنم باران، بر گونه هاي تازه ام بوسه زدند و مرا به دستان هميشه سبز مادر سپردند. نسيم را ديدم كه نرم و خرامان مي آمد، گشاده بود و شادمان، گويي مژده ئي برايم آورده باشد. وزيد، وزيد و با وزشش نقاب از چهره طلائي آفتاب بر گشود. چه مي ديدم؟! آري، روزها بود نديده بودمش، در تاريكي خود غرق بودم و شناور، و از ياد برده بودم كه جز او هيچ نيست غير هيچ. و هنوز پاي بر اين گوي خاكي نگذارده بودم كه بر من رخ نمود و در هيبت زيباي خورشيد، با دستهاي طلائي نور جوانه كوچك دستانم را گرما بخشيد. چشمان كنجكاوم را از خورشيد بر گرفتم. ابر را ديدم، آسمان را، درختان پر شكوفه را نظاره كردم، طراوت شبنم را، و در همه و همه نشان از او ديدم. صداي گنجشكان كوچك درخت همسايه مستم كرد. قطره قطره ي موج گون آبي دريا طراوتم بخشيد. دست نوازشگر نسيم، در رويايم فرو برد. و بوته ها و شاخه هاي درهم جنگلهاي انبوه خيال، گمم كرد. در او، در عظمتش، در بزرگيش، و در جبروت لامتناهيش. آري، من زاده پنجمين روز، از هفت روز آغازين آفرينشم. مادرم بهار است و دايه ام باران، و عشقم همه او. او، كه در شاه راهها و كوره راههاي رگهايم، همواره جاريست و در هر تار و هر پود وجود، مشهود. و حال، در آستانه ورود به سومين دهه ي زندگي، آمده ام. آمده ام تا در ميان جنگل تو در توي روزگار، از بوته هاي بي بته نخوت بگذرم، شاخه هاي در هم روزمرگي را كنار نهم، از باتلاق تكرارهاي مكرر رهايي يابم، و بر روي اين نيمكت چوبي، دمي را فارغ از هياهوي كلاغهاي سياه اين عصر يخي، آسوده سر دهم، حكايت سالها خاموشي دل را. نوشته شده در ساعت 1:13 PM توسط نيمكت چوبي
٭ نمي دونم بايد چطور شروع كنم. راستش، شروع هميشه براي من سخت بوده. آخه مي دوني، اون قديم نديما وقتي از صداي خنده يا برق نگاه كسي خوشت مي يومد، مي شد با يه شكلات كوچيك باهاش دوست بشي. اونوقت دستشو مي ذاشتي تو دستتو، انگار كه همه ي دنيارو تو مشت كوچيكت اين ور اون ور مي بردي و مي چرخوندي. اما حالا، به همون اندازه كه زمونه عوض شده يا قدمون بلند، دوست پيدا كردنم سخت شده و پر دردسر.
شايد بهتر باشه اول از همه بهت سلام كنم. آره، اين آغاز كلامه، مگه نه؟ پس سلام، سلام به تو كه شايد، اولين رهگذر سرزمين دلتنگي هاي من هستي. سلام به تو كه بي شك، اين اولين بار رو ناخواسته اومدي و بي هدف. نگاه گذراتو به نيمكت چوبي من انداختي، و توي اين اولين ديدار نه من و نه تو، هيچكدوم نمي دونيم كه براي هم، فقط يه تصوير مبهم از يه نگاه گذراييم، يا اينكه همنشينايي تا هميشه هاي دور. اما مي دوني، اگه يه كمي فكر كني مي بيني كه اينم چندان مهم نيست. چرا كه گاهي ما آدما با يه نگاه كوتاه و گذرا، بيشتر اوج مي گيريم تا صحبتاي چندين و چند ساله ي بيهوده و روزمره. راستش هميشه فكر مي كردم مقدمه چيني سخت ترين كار دنياست. گاهي پيش خودم مي گم نويسنده ها، حتما اول كتابشونو كامل مي كنن و بعد مقدمشو مي نويسن. به هر حال اينجا تقدم و تأخر مهمه و نمي شه از اول حرف آخرو زد. بذار حاشيه نرم و اصل مطلب رو بهت بگم: “من آمده ام، با كوله باري سنگين از حرفهاي نگفته، با خروارها خاطره و بغل بغل ياد نيمه تمام. سرشارم از حس پرواز و لبريز، لبريز براي سرودن نغمه هاي دلتنگي.” نوشته شده در ساعت 1:12 PM توسط نيمكت چوبي
٭ نيمكت چوببي من اينجاست!
........................................................................................نشسته همچون من، تا تو بيايي. به انتظارت نيست چرا كه مي داند انتظار، اجبارت مي كند به آمدن و اين، هر چه كه معنا دهد، به معناي اختيار نمي تواند باشد. و من اين را نمي خواهم. مي خواهم كه آزاد باشي و رها، چون من. و آنگاه بيايي، كه نوايي در دلت، تو را صدا كند به آمدن و بخواندت به من. مي خواهم كه همنشينم شوي، اما نه به خاطر من، و نه براي هيچ كس ديگر. فقط و فقط براي خودت، دلت، و احساسي كه گاه گدار، به اين خلوت مي خواندت. پس واژه غريب انتظار را كنار مي گذارم و آرزوي آمدنت را، تنها و تنها در خلوت خاموش دل، به نجوا مي نشينم. تا بعد... نوشته شده در ساعت 1:11 PM توسط نيمكت چوبي
|