...بشنو از ني

 



آنچه خوانديم

 

 


 

 يپك


  بغل دستي ها

 خانه ام ابريست

 عطر بهار نارنج

 يلداي تنهايي

 دل نغمه

 طراوت


بنشين 

نيمكت چوبي  

Saturday, May 31, 2003

٭ انتهاي جاده در ابتدا رقم خورده بود. هر دو مي دانستند كه چه بر سرشان خواهد رفت. راه با همه ي دشواري هايش در پيش چشمشان ذره اي نمود نمي كرد. تنها ترس از پايان بود، كه گهگاه طوفان وار، سرزمين وجودشان را مي كاويد.
جاده صاف و صاف بود و صاف. و بعد انتهاي آن، دو راهه اي كه راه سومي نداشت. ديگر مستقيمي در كار نبود! و آنها هر دو مي ديدند، و هر دو مي فهميدند كه انتها بي شك، گرماي دستان ديگري را نخواهد داشت، و چراغ راه ديگري را و برق نگاه ديگري را.
مي دانستند كه در ميان اين رفتن و رفتنها، روزي فرا خواهد رسيد كه صداي گامهاي آرام يار را نخواهند شنيد. و جايي مي رسد كه ديگر قلب تپنده اي در كنارشان نمي تپد.
مي دانستند كه پائيزي هست، قناري خواهد مرد. و خوب مي دانستند، كه روزي با همين دستهاي گرم از مهر يار، سرماي برفهاي نشسته به خاك، در برشان مي گيرد. آنگاه كه با دستان لرزان، در آخرين بزم شاعرانه شان، قناري كوچك احساس را به خاك فراموشي مي سپارند، قاب امروز را زمين مي نهند، و يكه و تنها رهسپار سرزمين فرداها مي شوند. و مي دانستند كه اگر چنين نكنند، و از كوله بار سرپر احساس، چيزي ببرند با خود، بي شك سنگيني خاطرات، شانه هاي بي رمقشان را خواهد شكست و پاي خسته و آبله بسته شان را، در فراز و نشيب جاده ي نا هموار زندگي، وا خواهد گذاشت.
آنها خوب مي دانستند!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Monday, May 26, 2003

٭ جورچين حيات

مدتهاست كه در فكرم! در تكاپو براي يافتن پاسخي هر چند ساده و كوتاه، به پرسشهاي طويل و بي پايان اين ذهن مشوش. در تلاش، براي يافتن جاي پايي هر چند كوچك و ناچيز، در ميان دره هاي پرفراز و نشيب وهم. و در تشويش براي رهاندن ساقه ي نحيف دل، از پيچك هاي هرزه ي پيچ در پيچ. در تقلايي شگرف، براي پيدا كردن جا يي كه نمي دانم كجاست! راهي كه نمي دانم كدام است! سهمي كه نمي دانم چقدر است!
آري، جنگي عظيم در گرفته است، ميان من و لشكر افكار پريشان. ميان دانسته هاي اندك وخروار نا دانسته هاي بسيار! راستي، كجاي اين گوي خاكي دوار ايستاده ام؟ كدام راه را براي من آذين بسته اند؟ كدامين ستاره را در ضربخانه ي اقبال، به نام من گداخته اند؟ قسمت چيست؟ قضا و قدر كدام است؟ قرعه چطور؟! به اين قطار بي قرار قاف كه مست و سركش، قله ي وجودت را در مي نوردد، تا كجا معتقدي؟!
مي داني! حيات در نظرم نقشي عظيم است. جورچيني بزرگ و بي نظير، با وسعتي كه در وصف نمي گنجد. و ژرفايي كه در وهم نمي آيد.آري، نقشي عظيم با هزاران هزار قطعه ي ريز و درشت. تصويري زيبا و بي نظير. ترسيم عظمت روح بلند آدمي. من و تو اما آن قطعه ايم. يكي از آن هزاران هزار، قطعه ي سردرگم هستي. نقطه اي از طومار هزار صفحه ي حيات. ضربه ي قلمي بر بوم هزاررنگ گيتي.
راستي! چه فرق مي كند كه بزرگ باشي يا كوچك؟ ريز باشي يا درشت؟ آبي باشي يا بنفش؟ تيره باشي يا روشن؟ چه فرق مي كند كه چه نقشي بر لوح وجودت زده باشند؟ چه تفاوت دارد كه كوير باشي يا چمنزاري انبوه، كوه باشي يا دشت، چشمه باشي يا خاك؟ چه فرق مي كند كه جايي آن گوشه باشي، يا درست، در مركز اين بوم حيرت؟!
آري، مهم اينها نيست. شايد مهم تنها اين باشد كه در جاي خود ايستاده باشي، درست در جاي خود. و در آن نقطه كه از آن هيچكس جز تو نيست. در كلاف پيچ در پيچ جهان، گره ي كوري هست كه جز به دستان تواناي تو گشوده نمي شود.و هيچ كس، در هيچ مقامي، از پس گشايشش بر نمي آيد. راهي كه چشم انتظار هيچ عابر خسته، جز تو نيست. سكوتي گنگ كه تنها، آهنگ گامهاي تو را مي طلبد. و طرحي تهي، كه تنها و تنها از نقش وجود تو جان مي گيرد.
آري،كار من و تو تسخير سرزميني نيست، يا فتح قله اي. كار ما شايد تنها، كوششي ساده است. تلاشي بي دردسر، براي رسيدن به جايي، كه بي شك، جاي هيچ كس جز ما نيست. تنها بايد بخواهيم، برخيزيم، و راه نرفته را، پويا و پاينده بپيماييم.

نيمكت چوبي


........................................................................................

Wednesday, May 21, 2003

٭ عروج

مي توان در عصر سرد خون و خاك
پاك، چون روياي يك ديوانه بود
در ميان مردمان كور دشت
چشم بود و با زمين بيگانه بود

مي توان با دستهاي گرم عشق
از دل سردي غبار غم زدود
يا كه چون باران خوب نوبهار
از لب خشكي تركها را ربود

مي توان چون سروهاي چارفصل
سبز ماند و چهره اي جاويد شد
بر دل سرد صدف، مرهم نهاد
صاف و روشن، همچو مرواريد شد

مي توان، ذرات پاك نور بود
در دل تاريك شب هم راه برد
جاودان، چون شاه بيت يك غزل
در خيال شاعري، هرگز نمرد

مي توان، مي توان آيينه بود
رو به روي هر دروغي راست شد
خويش را در دوست گم كرد و سپس
يك نفس، فرياد «يار اينجاست» شد.


نيمكت چوبي


........................................................................................

Monday, May 19, 2003

٭ اتاق كوچك و تاريك بود
و من
خواب آن يگانه را مي ديدم.
پنجره را باز كردم،
نور در فضا جاري بود
و همه جا بوي گل محمدي مي داد
بوي عشق
و بوي ناب معصوميت.
پنجره ها باز بود
وخدا، همچنان مي وزيد.

آ مدم كه چند خطي بنويسم. از روزي بزرگ و ميلادي عظيم. از نزول درياي عشق، بر گوي خاكي زمين. از شگفتي بي پايان جهان، آنوقت كه كودك نور را در آغوش كشيد و به خود باليد. از بي پناهي خورشيد، آنگاه كه در شبه جزيره اي سوزان، در پي تكه ابري بود و مفري، براي پنهان گشتن از چشمان سرزنش آميز كائنات، و يا تكه اي از زمين كه دهان باز كند و او را در خويش بگنجاند. و از عشق بازي ماه، در آن شبهاي خوب عاشقي، آنوقت كه بي تاب و نا آرام، گونه هاي كوچكي را غرق بوسه هاي عاشقانه مي ساخت.
آري آمدم. آمدم و چه دير.
آخر چه بگويم؟
شرمسارم اما، بسيار است آنچه نمي دانم. و حتي از بيان اندك دانسته هايم نيز سخت قاصرم.
در شگفتم از حكايت اين ميلاد! آخر او كه هر لحظه اش تولدي ديگر بود! او كه هر روز را هزاران بار طلوع مي كرد، بي آنكه غروبي را در خود تكرار كند! او كه حتي لحظه ي مرگش تولدي عظيم داشت!
و سخت در فكرم! راستي محمد را لحظه ي آغازي هست؟ روز ميلادي چون من و تو؟!
بي گمان اين طور نيست. همان گونه كه واژه ي مرگ براي او غريب و بي معناست.
آري، محمد وسعتي ست از ازل تا به ابد، گستره اي بر پهنه ي زمان، عظمتي به بلنداي انسانيت.
از محمد چه بگويم؟
آخر او خود آيه اي ايستاده است، زنده و جاويد.

نيمكت چوبي


........................................................................................

Wednesday, May 14, 2003

٭ جادوي كوير

من امشب هوايي كويرم. هوايي كوير و هوهوي بادهاي سرگردان، هوايي دشتهاي پوشيده از هيچ، هيچ هاي خاطره انگيز، خاطرات آميخته با تار و پود وجود.
امشب دلم عجيب گرفته است. گرفته است و گويي دستان يقينم، راز گشايش گره ي كورش نمي دانند. گرفته است و انگار خون عشق را ديگر مجال عبور نيست. رگهايم مرداب خونند، ساكت و آرام. و قلبم مي تپد بي آنكه دست بخشايشش، اميد كوره راه رگ باشد. بي آنكه ذره اي سخاوتش را، به اين كوچه هاي كوچك پيچ در پيچ بپاشد. مي تپد در خود. مي تپد با خود. مي تپد تنها تر از هميشه و چون هرگز.
آري، قلبم مي تپد. اما گمانم دلم را جايي گم كرده ام. گمانم جايي جا مانده ام.
كجا؟! نمي دانم!
خاليم و سرشار، مملو و تهي. عطشناكم و سيراب، غرقه ام و اسير تشنگي. شادم و غمناك، گرفته و سرخوش!
آة، خوب من! اينگونه مرا منگر! نگاه شوخت با من چه مي گويد؟!
نه، به خدا كه نه سرم گيج مي رود، نه تنم گرم شده است. هذيان نمي گويم. به خدا كه همان تكرار مكررم. دربند همان سرماي سوزناك ازلي.
خدايا، مرا چه شده است؟! دلتنگم؟! مگرنه اينكه روزهاست بي دلم و شيدا! با من بگو حكايت تنگي آن دل كه نيست چيست؟ دل پر گشود و رفت. در اين بي دلي محض، با من بگو راز گريز نا گزير عقل چيست؟!
خسته ام، شكسته ام، گسسته و ويرانم. نه، اصلا انگار نيستم!
خدايا! مرا به كجا كشانده اين كوير غربت؟!
كجا بي دل شدم و ندانستم؟ به كدامين چشم افسونگر خيره ماندم؟ كدام عطر دل انگيز، هوشم ربود؟ چه بود آنچه بي پروا سر كشيدم؟ مسحور آسمان پر ستاره ي شب گشتم، يا سياهي دشت؟ باده از ساقي خاك گرفتم يا باد؟
نمي دانم، نمي دانم!
دلم تنگ است. تنگنايي به بي كرانگي غم و ژرفاي خيال.
كجايي اي عشق، اي دم مسيحايي، اي شيدا تر از دل بر باد رفته ام، دمي با من باش. سويم پر گير و در اين قلب مرده ي تپنده بدم. مرا بي دل و عقل به خود وا مگذار، مركبي مي خواهم.
آخر امشب، سخت هوايي كويرم. هوايي هوهوي بادهاي سرگردان.

نيمكت چوبي


........................................................................................

Sunday, May 11, 2003

٭ چه كسي كشت مرا؟!

همه با آينه گفتم، آري
همه با آينه گفتم، كه خموشانه مرا مي پاييد
گفتم اي آينه با من تو بگو
چه كسي بال خيالم را چيد؟

چه كسي صندوق جادويي انديشه ي من غارت كرد؟
چه كسي خرمن رويايي گلهاي مرا داد به باد؟

سر انگشت، بر آيينه نهادم پرسان:
چه كسي آخر چه كسي كشت مرا
كه نه دستي به مدد از سوي ياري برخاست
نه كسي را خبري شد، نه هيايويي در شهر افتاد؟!

آينه
اشك بر ديده به تاريكي آغاز غروب
بي صدا، بر دلم انگشت نهاد!

سياوش كسرايي

نيمكت چوبي


........................................................................................

Wednesday, May 07, 2003

٭ نوشته ي زير از عزيزي آشناست، كه سالهاست همدم دلتنگيهاي من است. يار دبستاني من، كه با نوشته هاي زيبايش چندان غريبه نيستم؛

وارد كوچه شد
انتهاي كوچه را كه ديد،
دويد!
دويد و دويد و دويد
در ميان راه
اما،
ز فرط خستگي نشست
و در پيش،
از هراس ديدن هر آشنا
لنگان و پاي كشان،
از انتهاي كوچه رفت
و چه زود گذشت،
آمدن و رفتنش!
و اينجا هنوز صداي گامهايش
در ميان كوچه مي دود
و كوچه آرزو مي كند
كه اي كاش انتهايش بسته بود.

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, May 02, 2003

٭ باز هم صداي اذان مي آيد. صداي خوب اذان و فرياد بلند لا اله الا الله.
و من اينجا نشسته ام. در ميان درختان سر بلند باغ، و فواره اي كه مست مي چرخد و مي مي افشاند.
و آدمها، آدمهايي كه از طراوت قطره هاي مست مي گريزند، و در پي لحظه اي هستند، براي گريز از اين ساقي دوار.
من ولي باده نخورده مستم.
از جا بر مي خيزم و مركز اين دايره ي عشق را نشانه مي روم.
با گامهايي ايستاده و چشماني گشوده!
آري، با گامهايي استوار و چشماني باز، به استقبال قطره هاي روشن آب مي روم.
و دسته دسته چمنهاي سرخوش باغ، به چشمانم لبخند مي زنند.
خنكي آب است كه در برم مي گيرد. و ديگر، ديگر هيچ نمي فهمم.
... نمي دانم چقدر گذشته است. گويي عشق كار خود كرده و روغن وار، فرياد چرخهاي پر هياهوي ارابه ي زمان را خاموش كرده است.
فواره ي خشك، از كار وا مانده و ديگر نمي چرخد. گويي زمان عشق بازي به سر آمده.
نشسته ام! بر سجاده ي خيس چمنهاي سبز باغ. و نگاهم در دور دست افق، تنها و تنها، او را مي خواند.
هرگز امام جماعت نبوده ام اما،
گمانم درختان صف كشيده ي باغ،
امروز را، بر من اقتدا كردند
!

نيمكت چوبي


........................................................................................