...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Saturday, June 28, 2003
٭ شبست و باز رنگ دل
........................................................................................چنان روزان ابري تيره و تار است شبست و در درون بستر كابوس ديرينه نگارين دختر زيباي دل، تبدار و بيمار است شبست و باز اعماق گلويم، اين غمين بيشه ز آوا و صداي جغد شوم درد سرشار است و زرين كاروان نور را، گويي كه آهنگ عظيمت نيست و شب پيوسته در كار است...! بيا امشب به بالينم بيا و با دو چشمان پر از مهرت مرا با خود ببر، تا اوج روياهاي شيرينم! بيا اي دوست بهر آمدن بشتاب فانوس اميد امشب ما را به سنگ بعدها مشكن! رخم زار و دلم، در بند حسرت زاي ديدارت گرفتار است نقاب از قاب غمناك رخم بگشا نهال خشك حسرت از دلم بركن! نوشته شده در ساعت 2:44 PM توسط نيمكت چوبي
Tuesday, June 24, 2003
٭ بايد...
........................................................................................غروب فصل غم انگيزي ست، كه در تقويم تازه ي هر روز ورق مي خورد. نمي خواهمش! شايد بايد غبار خاكستريش را بر پيشاني تبدار ديروز جا گذاشت مي خواهم سيصد و شصت و پنج برگ از تقويم زيباي امروزم، حكايت سپيده دم باشد حكايت لحظه ي تحويل سال! مي خواهم در تحول ساكن شوم مي خواهم بال بگشايم و از پرواز ترانه اي ديگر بخوانم. ساعتها را بگو بخوابند بايد زمين و زمان را به خود وا گذارم آسمان منتظر است! نوشته شده در ساعت 6:47 PM توسط نيمكت چوبي
Friday, June 20, 2003
٭ سرزمين سكوت
........................................................................................روزي روزگاري سرزميني بود، همه اش از جنس سكوت! با حصارهاي بلند و آجري. آجرهاي پخته در كوره ي سوزان سكوت! رودهايي داشت آرام و بي خروش، با لجنهاي تار و سياه سكوت! و كوه هايي سرد و خاموش، با آتشفشانهاي خفته و بي نشان سكوت! مردمانش گنگ نبودند. لال نبودند. مست نبودند، يا ديوانه. نه! نجوا مي كردند و حرف مي زدند و روزگار مي گذراندند، چونان من و تو. و حرف و حديث و حكايتشان، همه سكوت بود و سكوت بود و سكوت! آنها آزاد آزاد قدم مي زدند، قدمهايي در حيطه ي سكوت! با هم از همه چيز و همه كس حرف مي زدند، حرفهايي به پهنه ي سكوت! و بعد، بلند بلند مي خنديدند، با دهانهاي گشاده يي به گستره ي سكوت! ... روزي مردي غريب، يه سرزمين ساكت سكوت پا نهاد. آشنايي نداشت. قانون هم نمي دانست. چند روزي بي آنكه لب بگشايد تنها قدم زد و هيچ نگفت. راستش از قدم زدن هم مي ترسيد. آخر او قانون نمي دانست. اما هيچكس او را سرزنش نكرد! كم كم با خود به نجوا پرداخت، و بعد آواز سر داد. و باز و باز، هيچكس او را سرزنش نكرد! چندين بار از كنار جاده هاي شهر گذشت. و هر بار، عطر گلهاي زيباي باغ، او را به خود فرا خواند. يك روز پنهاني و يواشكي، گل سرخي را نوازش كرد، و از ترس به خود لرزيد. چندي بعد، رو به روي ديدگان كور مردم، از حصارهاي آهني باغ گذشت. روي گلهاي كوچك باغ دويد. كمر نازك چمنهاي نحيف باغ را شكست، و حريم سبزشان را نيز! آخر، آخر هيچكس او را سرزنش نكرد! آن وقت، دسته دسته گلهاي رنگارنگ باغ را با حرص چيد. و زيبائيشان را، با دهان گشاده ي دستانش بلعيد! شباهنگام، وقتي كه با غروب خورشيد، گلهاي دستچين شده طراوت خود را باختند، پرپرشان كرد و به گلبرگها خنديد. آن وقت، با دستاني خونين از غارت گلهاي سرخ باغ، با دلي سرشار از لذتي وحشي، دروازه هاي شهر را ترك گفت و از همان راهي كه آمده بود، رفت. و هيچكس، هيچكس او را سرزنش نكرد! و خوب مي دانم، كه با همه ي زكاوت و هوشي كه در خود مي پنداشت، هرگز نفهميد كه قانون در سرزمين سكوت يعني چه! حالا همه ي اينها را برايت نوشته ام تا بگويم، اگر مردي را ديدي با دستاني خونين از غارت گلهاي سرخ باغ و با دل سرشار از لذتي وحشي، حرفهايش را باور نكن. چرا كه او قانون نمي دانست. من خود با چشمان خويش مردي را ديدم آرام، كه هرگز در شهر قدم نزد، آواز نخواند، حرمت هيچ باغ را هم زير پا نگذاشت. اما!... به زنجيرش كشيدند. و آنگاه رو به روي ديدگان هيجان زده ي مردمان، در ميدان اصلي شهر به دارش آويختند. تنها به جرم يك آة! آري، تنها و تنها به جرم يك آة! آخر آة، در حصار قانون هاي خشك سرزمين سكوت نمي گنجيد! نوشته شده در ساعت 11:00 PM توسط نيمكت چوبي
Sunday, June 15, 2003
٭ جاده تاريك است و خاموش
........................................................................................نفس در سينه حبس است و ترس آرام، بر صفحه ي كابوس هاي شبانه مان مي خرامد. تا سپيده اما راهي نمانده! تيرگي شبهاي بي ستاره را دوام بياور فانوس روشن صبح را، خود برايت به ارمغان خواهم آورد. نوشته شده در ساعت 7:26 PM توسط نيمكت چوبي
Thursday, June 12, 2003
٭ گامهايم استوار بود و محكم. دستم حلقه به دسته ي نحيف ساز. و نگاهم خيره به صندلي خالي سن، كه گوئي جز مرا انتظار نمي كشيد. با اطمينان پله ها را يكي يكي بالا رفتم... چند قدم بر سنگفرش ساده ي سن... و حالا زمان، زمان نواختن بود. لحظه ي آغاز كلام.
........................................................................................لحظه ي غريبي نبود. خوب مي شناختمش. آخر اين صحنه را بارها و بارها به چشم ديده بودم. هميشه من بودم و ساز كهنه ام. هميشه من بودم و حرفهاي تكراري. هميشه من بودم ونغمه هاي مكرر. و سالن، كه پر بود از هياهو و همهمه. با آدمهايي كه مي آمدند، لحظه اي مي نشستند، از نغمه هاي غم انگيز ساز كهنه ي دل شاد مي شدند و سرخوش، و بعد مي رفتند. و من، كه هرگز تصويري از آنها نداشتم. گوئي اصلا آنها را نمي ديدم. تنها مي نشستم، مي نواختم، مي خواندم، مي باريدم و بعد، خنده ي محو نقش بسته به صورتك هاشان را نظاره مي كردم. آنوقت صداي كف زدنهاشان در گوشم طنين مي انداخت، و بعد.... بار ديگر صحنه مي ماند و من! من مي ماندم و خلوت تنهايي هايم. من مي ماندم و خروار غمهايم. و اين تكرار مكرر، گوئي چون چرخه ئي بي سرانجام، هميشه ادامه داشت. ديگر به آن عادت كرده بودم. آنقدر كه گهگاه بي آنكه بفهمم قدم مي زدم، مي نشستم، مي نواختم، مي خواندم، و بعد تعظيم مي كردم و تازه وقتي پرده ها كشيده مي شد، يادم مي آمد كه امروز، روز اجراي ديگري بوده است. تا اينكه يك روز او آمد. آرام و پاورچين. يك جا آن ميانه هاي سالن نشست و به چشمانم خيره ماند. و من مبهوت و حيران، بر صفحه هاي درهم تقويم خيره ماندم و عقربه هاي گنگ ساعتم. نه! گمانم امروز زمان اجرا نبود! خواستم چيزي بگويم، اما... نمي دانم چرا ساكت ماندم! نمي دانم! با خود گفتم كه چه فرق مي كند؟ صحنه همان صحنه است و من همان من و نغمه همان نغمه. بگذار يكبار هم در روياي كسي تنها براي او بنوازي و بس. او چه مي داند كه اينها حرفهاي كهنه ي دل است و تكرارهايي كور. بگذار يكبار هم، در خيال خام كسي، تك نواز نتهاي سياه چشمانش باشي. اما... قلبم پر شور تر از هميشه مي تپيد! خوني ديگر در رگهاي دستانم جاري بود! ديگر من نه آن من بودم و نغمه نه آن نغمه ي كهنه ي پوسيده! گوئي مست بودم و خراب. هيچ نمي فهميدم! هيچ نمي دانستم! دست لرزانم، بي هوا ميهمان صفحه ي كوچك تار بي تارم شد. فضاي ديگري بر صحنه حاكم بود. انگشتانم، مي غلطيدند و مي رقصيدند اما.... دريغ از صدايي و ندايي. گوئي جز سكوت، توان نواختن نداشتم! انگشتان احساسم همچنان بر صفحه مي دويد. و نگاهم همان طور، بر نتهاي سياه دفتر سفيد چشمانش. و بالاخره... شكوه لحظه ي اوج! آري، به اوج رسيديم، در همان بي صدائي محض! و آنگاه، رود روان اشكهاي من بود و درياي بي كران نگاهش. ديگر توان خواندن سياه مشق چشمانش نبود. نمي دانستم چه بايد نواخت! نمي دانستم چه بايد سرود! هق هق گريه اما، به ياريمان شتافت. فرياد كشيديم! سكوت را شكستيم! نوشته شده در ساعت 11:29 PM توسط نيمكت چوبي
Sunday, June 08, 2003
٭ آسوده بخواب!
........................................................................................چشمانت خسته اند. روزهاست با داروي بي خوابي خيال، سيرابشان كرده اي تا قدمهاي لرزان انديشه ام را به رفتن و رفتن و نايستادن فرا خوانند. و پلكهاي جدا مانده ات، بي رمق تر از هميشه اند. گويي ديگر بر لحظه هاي طاقت فرساي هجر، آرام و قرار ندارند. سياه مشق نگاهت را خوب مي خوانم. مي خوانم؟! نه! صفحه به صفحه ي اين دفتر هزار نت را از برم. تپش قلبت، آهنگ گامهايت، شمار نفسهايت،... همه با من حرف مي زنند. حرف دل، از چه كسي پنهان مي كني؟! ديگر رمقي برايت نمانده. توان ايستادنت نيست و مي بينم. محتاج اكسير خوب خوابي و مي دانم. اما... من امشب چشمانم گشوده است. خوابم نمي آيد. قدمهايم استوار است و نمي لرزم. از هيچ حادثه، هراس به دل ندارم. وهم هم سراغم نيامده. استوار و هوشيار و بيدارم. مي داني؟!! به حرفهايم ايمان بياور. نسيم را بگو بخوابد. من امشب بي رهنما راه نرفته مي پويم. ستاره هاي آسمان را بگو نتابند، من امشب نور از پرتو پر فروغ خيال مي گيرم. گل ماه را هم بگو، در دل سياه شب نرويد. امشب حتي بي فانوس ماه هم راه مي جويم. به حرفهايم ايمان بياور. راه را خوب مي شناسم. چشمانت را ببند، آسوده بخواب. به خدا چراغ نمي خواهم. نوشته شده در ساعت 12:34 AM توسط نيمكت چوبي
Wednesday, June 04, 2003
٭ نمي دانم در نگاهش چه ديدم كه خود را گم كردم. افسوس او رفت و من هنوز خود را نيافته ام...
........................................................................................در شكنج شاخه هاي شب زده در هبوط ماه در سياهي عظيم زندگي دستهاي خالي از تبسمم حجم خالي تو را رقم نزد. حال رفته اي و من هنوز در پس حصارهاي اشك و آه به دور خيره گشته ام خسته ام و در پي تبسمي دگر در به هر چه شادي است بسته ام. گاه سايه اي ز تو، رو به روي چشمهاي خسته ام زنده مي شود و من، چون چكاوكي كه رسته از قفس كوچ مي كنم به بي كرانه ي نگاه آسمانيت آن زمان، با خيال دستهاي سبز تو مي پرم، من ز خواب! نوشته شده در ساعت 4:53 AM توسط نيمكت چوبي
|