...بشنو از ني

 



آنچه خوانديم

 

 


 

 يپك


  بغل دستي ها

 خانه ام ابريست

 عطر بهار نارنج

 يلداي تنهايي

 دل نغمه

 طراوت


بنشين 

نيمكت چوبي  

Thursday, July 31, 2003

٭ به ياد او!

روزي چو جامي رنك عشق، مست و شكوفا مي شوم
در باغ بي رنگ دلت، همرنگ مينا مي شوم

بر روي بي پايان ترين درياي دردي ماندگار
چون تكه چوبي بي ريا، تسليم غمها مي شوم

از عمق اين درياي غم آن دم كه مي بينم تو را
همچون غيوري پا به جا، موج تمنا مي شوم

زان دم كه رفتي از برم، تا آخرين دمهاي من
زين چشمهاي پر ز خون، هر لحظه رسوا مي شوم

در اين شب سرد خموش، در اين فغان بي صدا
من چون هميشه در سكوت، فرياد غوغا مي شوم

تو رفته اي و زين سپس، من مانده ام با يادها
بي تو نمي مانم دگر، بي شك چو رويا مي شوم

ديگر نمي يابم تو را، حتي در عمق خاطرات
انگار خود هم دم به دم، رنگ معما مي شوم

ديروز رفت، امروز هم خواهد گذشت اما بدان
من از براي ديدنت، هر لحظه فردا مي شوم

تارريك و خامش مانده ام، از روشني وا مانده ام
از بهر ديدارت ولي، فانوس شبها مي شوم

تو رفته اي اما هنوز، پنهان گهي در عمق دل
شيرين بي همتا ترين، فرهاد دنيا مي شوم!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, July 25, 2003

٭ تنها تنهائيست، كه مي شود باورش كرد!

پرده ها آرام آرام كنار مي رفت. و چهره هاي آشنا يكي يكي رخ مي نمود. روزها از آخرين ديدارمان مي گذشت و حال،احساس مي كردم دلم سالها از آنها دور شده است.
تمام توانم را براي ثبت لبخندي گذرا به ياري طلبيدم، تا آنرا روانه ي چهره هاي خسته، اما شادمانشان كنم. گويي آرام و قرار نداشتند! سرشار از دلهره بودند و التهاب و انتظار! انتظار پايان كار. كاري كه روزها برايش دويده بودند. گرچه جشن، بيش از حد انتظار تماشاچيان بود و همه راضي به نظر مي آمدند، اما اين تشويش و وهم انگار، از چهره هاشان زدودني نبود!
دلم مي خواست با آنها همراه شوم. در اضطرابشان شريك باشم و از اين وهم آميخته به شادماني لذت ببرم.
اما نمي توانستم!
آخر اين دروغ سرشار را خودم هم باور نداشتم. من مضطرب نبودم. دلهره هم بر وجودم حاكم نبود. انتظاري هم اگر بود، جنسي ديگر داشت!
نور سرشار سالن آزارم مي داد. دلم مي خواست همه جا تاريك بود، تاريك تاريك! دلم مي خواست هيچكس را نمي ديدم. ديگر حتي با خودم هم غريبگي مي كردم. احساس مي كردم كه ميان نگاه هاي سنگينشان، طاقت از كفم مي رود!
تنها لحظه هاي آرامشم وقتي فرا رسيد كه موج آهنگي آرام، بر ساحل صحنه غلطيد و فضا را در سكوتي ناب فرو برد.
همهمه ها خاموش شد و چراغها هم! گويي شب با آرامش خيال انگيزش، تازه از راه رسيده بود.
چند دقيقه اي از ساحل بي قراري دور افتادم و خود را به امواج آرام صدا سپردم. چراغها كه روشن شد، ديگر طاقت نياوردم! دست دل را گرفتم و پله ها را يكي يكي گذراندم تا از هياهو و همهمه به آرامش نمناك شب پناه ببرم.
هميشه گمان مي كردم كه دوري استحكام دوستي هاست!
گمان مي كردم كه فاصله آن جادوست كه خاطره ها را در يادها زنده مي كند، بدي ها را از ياد مي برد و از خوبي تصويري ماندگار مي آفريند.
گمان مي كردم كه دستهاي مهربان باد، دشتهاي سراسر كوير را در مي نوردد و ميان من و خاطره هايم، نقب مي زند.
گمان مي كردم كه فاصله تنها با ديوارها معنا مي پذيرد.
گمان مي كردم...!
نمي دانستم كه طوفان زمان تا اين حد ويرانگر است! نمي دانستم كه بعد مكان تا كجا مي تواند نمود كند! نمي دانستم كه براي امتداد دوستي، بايد هر روز نگاهي را و كلامي را تجديد كرد!
گمان مي كردم كه مهر، ورق پاره هاي آن كتاب است، كه به تو ارزاني مي شود. نمي دانستم كه با تاخير در تمديدش بايد جريمه پس داد! جريمه و تاواني از جنس فراموشي!
اينك تنها يك چيز را مي دانم.
انسان رها آفريده شده است. رها و يگانه!
تنها به دنيا مي آيد و تنها مي رود. دل بستن به ديگران فريبي بيش نيست!
ديگر جز دستان نوازشگر تنهايي، دست دل را به هيچ غريبه اي نخواهم سپرد!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, July 18, 2003

٭ سلام!
نمي دونم اونچه مي نويسم، اينبار روي صفحه ي چوبي نيمكت خونده مي شه يا نه! نمي دونم! فقط اميدوارم...!
شعري كه مي نويسم، با قطعه يي از شعر اخوان ثالث شروع مي شه. و بقيش نوشته هاي خودمه. قاصدك، براي من ياد آور خاطره اي كمرنگ و دور، اما ماندگاره. اشكالات زيادي داره، مي دونم. و بي صبرانه منتظر سيل انتقادات خوبتون هستم!

قاصدك!

قاصدك هان چه خبر آوردي
از كجا، وز كه خبر آوردي
خوش خبر باشي، اما اما
گرد بام و بر من
بي ثمر مي گردي.
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري، نه ز ياري و دياري، باري،
برو آنجا كه تو را منتظرند.
قاصدك!
در دل من، همه كورند و كرند
ابر هاي همه عالم، شب و روز
در دلم مي گريند./

قاصدك پا بر جاست!
قاصدك خسته شدم
همه تحقير كنان، سوي من مي نگرند
تو چرا محض تمسخر به برم آمده اي
قاصدك در دل من، نيست از بهر تو هيچ
پس چرا گرد دلم مي گردي؟

يار افسون گر من!،
دل سنگي دارد
و نخواهد شد كه، بدمد در نفسش
و تو را راهي اين خانه كند
به يقين مي دانم، كه تو از ديار او نامده اي
نكته اينجاست ولي
بوي او آوردي،
نكند بوي و برش دزديدي،
زود باش اي قاصد
چه بلايي سر او آوردي؟!

قاصدك خنده كنان است دمي
و سپس مي گريد
و در آخر ديگر، ضجه هايش دل شب مي شكند

مي گويد،
مسخره كردن تو با من نيست
دزد خواندي تو مرا
دزدي و غارت دلها كردن كارم نيست!

روزي از اين خانه، به هواي كويش
تو دميدي در من
و مرا راهي آن ديار خامش كردي!
و من او را ديدم
خلوت شبهايش،
گرمي دستانش،
ناز انگشتانش،
همچو يك خاطره ي پا بر جا
همه ي عمق وجودم را مي لرزاند

موقع آمدنم، اشك در چشمانش حلقه اي مستحكم،
نگهش سويم بود.

توي بي مايه ي پست، تو كجا لايق دستان نوازش گرشي
تو كجا از آن سرسبزي باغ دلشي
توي بي مايه ي پست، نه لياقت داري!

در اين دم، قاصدك رقصان فرو افتاد
و من ترسيدم و او را صدا كردم
ولي او چشم بر هم داشت
شكست و رفت!
و من او را دگر هرگز نخواهم ديد!

بلي افسوس، آن قاصد بمرد و رفت
بدون آنكه يك دم از براي گفتن نا گفته هاي خود گشايد لب
و اينك قاصد خسته،
زماني بس دراز از رفتنش رفته
صدايش ليك در گوشم، همي پيچيده مي پيچد
بود شايسته او اما،
توي بي رحم بي مايه،
تو لايق از براي او نخواهي بود
!.../.

نيمكت چوبي


........................................................................................

Sunday, July 06, 2003

٭ افسانه ي تلخ

هيزم شكن سرمست،
دسته ي سنگين تبرش را تا شانه بالا مي آورد
و بعد...
ضربه اي ديگر و زخمي ديگر!
پيكر پر توان درخت، كه سالهاي سال نشان از اقتدار جنگل بود،
چه ساده خم مي شود!
از دهان گشاده ي ساقه اش صدايي كوتاه بر مي خيزد،
كوتاه و ناچيز!
طنين ضربه اي ديگر در جنگل مي پيچد و ناله هاي آرام درخت را در خود فرو مي كشد و خاموش مي سازد.
و بعد...!
هيزم شكن در فكر فرداست
در فكر كلبه اي چوبي، با پنجره هايي رويايي كه به جنگل گشوده مي شود!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

٭ صداي زنگ ممتد ساعت!
فكر كنم نيم ساعتي هست كه داره مي زنه. بي حد خسته ام. انگار نه انگار كه تاحالا خواب بودم! خستگي شب قبل هنوز از تنم بيرون نرفته. اين بي خوابياي شبانه، آخرش كار دستم مي ده. اما چه مي شه كرد؟! كوله بار درساي نخونده، بدجوري رو دوشم سنگيني مي كنه. تصوير ورقها و جزوه هاي دست نخورده، همينطور از جلوي صفحه ي چشمام مي گذره. انگاري يه كابوسه! يه كابوس ممتد، اونم تو بيداري!
به خودم مي گم، آخرش كه چي؟ حفظ كردن اين همه اسم و نام و حرف و حديث، به كجا مي رسوندت؟! اصلا چي مي خواي؟! مي خواي به كجا برسي؟! دنبال چي هستي؟!
از اون اولين روزاي مدرسه، جدول ضرب حفظ كردي اما، هنوز تو حساب دو دو تا چارتاي خودت موندي! جبر و توان و تساوي و تصاعد گذروندي، اما هنوز از معنا كردن جذر يه نگاه ساده عاجزي! يك سال دل خوش كردي به جدول برنامه ريزيهاي ديگران، خودتو تو چار ديواري اتاقت حبس كردي و حالا...!
مگه گذشتن از سد پوشالي كنكور آرزوت نبود؟!
حالا كجايي؟!!
آره! حالا ماه هاست داري از آناتومي و فيزيو و بافت سه لايه ي قلب مي خوني، هنوز اما از تار و پود دل خودت بي خبري! كورتكس مغز و ارتباطات قشنگ و پيچيده ي سلولهاش، چندان واست غريبه نيست. اما هيچوقت، هيچوقت به نداي اين عظمت نوروني گوش نسپردي!
راستي!
كجا ايستادي؟!
كجا جا موندي؟!
كجا گم شدي؟!
چشماتو باز كن!
شايد همين نزديكيا، يه جايي
يه جايي ميون همين جزوه ها افتاده باشي!

نيمكت چوبي


........................................................................................