...بشنو از ني

 



آنچه خوانديم

 

 


 

 يپك


  بغل دستي ها

 خانه ام ابريست

 عطر بهار نارنج

 يلداي تنهايي

 دل نغمه

 طراوت


بنشين 

نيمكت چوبي  

Tuesday, August 26, 2003

٭ در جواب يك سوال!

حافظ:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هرآنكس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ كه مي بخشد سمرقند و بخارا را

شهريار:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح اجزا را
هرآنكس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد
نه چون صائب كه مي بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاك گور مي بخشند
نه بر آن ترك شيرازي كه برده جمله دلها را

و من:
اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را
نبخشم هيچ اجزا را، نه پنهان و نه پيدا را
شوم آنسان فنا در وي، كه نايد هيچ ناي از ني
كنم روشن درونم شعله ي سوزان غوغا را
از امروز و ز ديروزم نماند چيزكي بر جا
كه باشم من كه بخشايم، نسيم صبح فردا را؟!
نه مرد از من به جا ماند، نه زن، داني و مي دانم
كه گر آيد به بالينم، بسوزم جان شيدا را!

...و اگه دل تو رو به دست بياره؟!!
راستي!
تو توانايي بخشش داري؟!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, August 22, 2003

٭ با من سخن بگو!

برايت مي نويسم! براي تو يكتا كه عظمتت، و شكوهت، و جبروتت همواره مرا به بهتي عظيم فرو برده است. براي تو كه نمي دانم در وجودم رخنه كرده اي، يا وجودم در گوشه اي از عظمت بي پايانت لانه گزيده است!
براي تو اي مهربان! براي تو كه مي آفريني. براي تو كه نيافريده رها مي كني و رها نكرده، دست مي گيري. مهر عطا مي كني و انگشتان كوچك كودك مهرت را، راه نيفتاده به دستان هجر مي سپاري! در غم هجرت اسير مي پروري و با مقراض طرب، بند هاي تازه ي غم از پاي وجود بر مي چيني!
براي تو كه جميع اضدادي!
برايت مي نويسم! با دلي خسته و قلمي شكسته. با دستي كه مي لرزد و مي لغزد و جوهردان احساسي كه هرگز اينگونه خشك و تهي نبوده است.
اشكهايم را ببين! ببين چگونه از كوير گونه مي غلطد و بر زمين فرو مي نشيند و از ياد مي رود! و صدايم را كه گوئي در تكرار بي پايان لرزشهايش، تا فرسنگها بي مستمع مي ماند! و دستهاي خسته ام، كه تقلاي بي نظيرشان براي رسيدن، چون هميشه بي حاصل مي افتد! و نگاهم، كه آرام پرده ي اشك كنار مي نهد اما، جز هيچ، هيچ نمي يابد!
چگونه رهايم كرده اي اي همه خوبي؟! چگونه رهايم كرده اي و كلامي كوتاه بر زبان نمي راني؟!! چگونه چشم بسته اي و بي قراري عظيم اين ذره ي خرد را نمي بيني؟!
با من سخن بگو! آنسان كه آب با خاك و موج با ساحل!
بر من بتاز و شنهاي ترد ساحل وجود را در خود فرو كش و به مسلخ نابوديش كشان! بگذار در تو آرام گيرم!
با من سخن بگو! آنسان كه نور با آب و مهر با بركه!
بر من بتاب و ذره ذره ي وجودم را از آسمان بگذران و آنگاه، درس باريدنم بياموز! بگذار در تو فرو شوم!
بگذار چون آن جويبار لاغر حقير، كه عظمت دريا را به نظاره نشست و در او گم شد، در تو ذوب شوم! گم شوم! هيچ شوم و از هيچ بگذرم!
بگذار لحظه اي، تنها لحظه اي، ننگ ” بودن“ و ” بي تو بودن“ را از خاطر بزدايم!
بگذار...!
مگر نه آنكه خالق خاكي و آب و نور؟! مگر نه آنكه دليل گستره ي زميني و سخاوت دريا و اعتبار خورشيد؟! مگر نه آنكه رود، جنبشش را و دريا شكوهش را و موج، هستيش را از تو وام مي گيرد؟! مگر نه آنكه هستي با تو معنا مي پذيرد و در كنار تو بي معنا مي شود؟!!
پس چگونه تخته پاره هاي وجودم را در سيلاب مهيب نيستي رها مي كني؟! چگونه در اين تاريكي محض، كورسوي كوچكي ز نور بر من نمي گشايي؟!
تو را به قداست آن خاك، كه گل وجود آدمي از آن سرشتي،
و به عظمت پهنه پهنه آب، كه هستي از آن بنا ساختي،
و به زيبايي و شكوه انوار زرين آفتاب، كه نشاني از جمال بي نشان خود با آن بنمودي،
كه لب بگشا و رخ بنما و غم دل بزداي!
از كرده ها و نكرده هايم بگذر!
ديده بر هم گذار و يك دم، تنها يك دم،
با من سخن بگو!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Monday, August 18, 2003

٭ ساعتهاست كه شب از نيمه گذشته و من، هنوز بيدارم! خواب از چشمانم رخت بر بسته و لشكر عظيم هزاران سوار ياد و خاطره و روياي نيمه تمام، سرزمين وجودم رو تا سر حد فتح در نورديده! و من همچنان حيران و مبهوت، انگار كه تنها ناظر كوچكي هستم، در ميان عظمت شگفت طوفاني كه هر لحظه ترس و هراس تازه ي نابودي رو در من زنده مي كنه! نابودي خود و رها شدن از بند هاي هميشگي من! مني كه هميشه با من بوده و انگار، حالا چون پوسته اي غريب و نا آشنا، پيكر احساسم رو ترك مي گه تا جاي خودش رو به حرير روشن عشق ببخشه!
عشقي غريب كه منشاش رو نمي شناسم! از مبداش هيچ به ياد ندارم! درختي بي نام و نشان، كه نمي دونم كي و كجا ريشه دوونده، كي سر در آورده و تا كجا قد علم مي كنه!
خسته ام! آشفته و بي قرارم! و...!!! گمانم كوله بار گفته ها و نگفته هايم را جايي جا گذاشته ام! حرفهايم باشد براي بعد. امشب تمام احساسم در دست نوشته هاي زيباي قاصدكي جمع است، بيش از اين هيچ براي گفتن ندارم!

...ديوانه ام. امشب ديوانه ي خوابم. نمي دانم چرا خوابم نمي برد. البته جاي تعجب نيست. بي خوابي مدتهاست همنشين تنهاييهاي من است. من در كنج حيات ذهنم نشسته ام. تنهاي تنها. آسمان تاريك است. فقط سياهي اين شب را، سوسوي ستاره ي بيدار مغرب مي شكند. البته اگر بي خوابي چشمهايش را نربوده باشد! شايد او هم مثل من پلكهايش خيال بسته شدن بر روي اين دنياي هزار چهره ي پر فريب را ندارد. و شايد هم به مانند من، كولي آواره ويرانه عشق است. اما نه، هيچكس مثل من اينقدر مستاصل و بيچاره نيست. در اين تاريكي حتي كورسوي شمعي از پنجره ي هيچ اتاقي پيدا نيست. همه خوابند! چقدربه اين مردم حسوديم مي شود. چقدر خونسرد و بي تفاوتند. زندگي شان به همان كارهاي روزمره ختم مي شود. هيچ چيز نمي تواند قوانين خشك و بي روح زندگي شان را در هم پيچد. اينها مردمان هميشه تسليم اند. هر چه پيش آيد خوش آيد! عكس العمل شان در مقابل نسيم و طوفان هيچ فرقي ندارد. واكنششان عين تيغ بيابان است. مي ايستند تا گردباد، قدرتش را بر آنها نشان دهد. حال مي خواهد از ريشه كنده شوند، و خواه استوار بمانند. در هر صورت تقدير را مي پذيرند بي هيچ اعتراضي! اين مردم حتي براي تنوع هم كه شده، گاهي خلاف جهت آب شنا نمي كنند. انگار برايشان مهم نيست ممكن است اين رود به آبشار ختم شود و آنها عين يك ماهي كوچك، از سر اين آبشار نفرين شده به پائين بيفتند.
اما...
من نمي توانم مثل آنها باشم! من نمي توانم آب را فقط براي اينكه خنك است بنوشم. من بايد بدانم كه فلسفه ي آب چيست. به همين علت، جريمه ي اين ديوانگي براي من بي خوابي هر شبه است.

نيمكت چوبي


........................................................................................

Thursday, August 14, 2003

٭ گاهي تنها شعر، تنها موسيقي آرام وزن و قافيه و رديف، درياي طوفاني دل را به آرامش مي خواند. گاهي وقتها، واژه كفايت نمي كند. امواج سر كشيده ي دل به حرف راضي نمي شوند. گاهي، گاهي فقط بايد بسرايم! هرچند ناشيانه و نا موزون.
مي دانم كه زنجير كلماتم هنوز به هيبت و قامتي موزون نرسيده اند. براي خوب نوشتن زمان لازم است. اما گاه، دل ديوانه تنها به نوشتن راضيست. اين يك بار را هم بر من ببخشيد. پس از اين قلم سركشم را محكم تر در دست خواهم فشرد، قول مي دهم!

وداع!

تو زيبا تريني، چو بي من بماني
هويدا تريني، چو بي من بماني

شب عاشقي را ز چشمت ربودم
و يلدا تريني، چو بي من بماني

به ديروز و ديروز ها رفتي اما
تو فردا تريني، چو بي من بماني

شدم پرده ي تار بر ديدگانت
و بينا تريني، چو بي من بماني

جدا گشتي از چنگ و ني و مي
تو شيدا تريني، چو بي من بماني

شدم صور و هر دم دميدم به جانت
معما تريني، چو بي من بماني

شدي ساقي باده ي ناب عشاق
و رسوا تريني، چو بي من بماني

به خواب خوش خفتگان خرابات
مسيحا تريني، چو بي من بماني

به چشمان پر مهرت اي دوست سوگند
كه غوغا تريني، چو بي من بماني

مخور غم چرا مي روم بي تو اي خوب
كه زيبا تريني، چو بي من بماني

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, August 08, 2003

٭ تا جمعه اي ديگر!

باز هم گذشت
باز هم نديدمش
صفحه اي دگر ز جمعه رفت و من نخواندمش
باز هم اميد مرد
رنگ واژه ها پريد
انتظار كهنه جان گرفت و قلب تازه اش تپيد
باورم نمي شود!
باز هم غروب شد
باز هم دو چشم آسمان آبي خيال
خون چكيد و سرخ و بي فروغ شد
شب - شب سياه بي اميد -
باز هم ز راه مي رسيد
درد تازه اي جوانه مي زند
ساق آه من به ماه مي رسد
روزهاي هفته مي رود
طفل انتظار من كبير مي شود
در ميان روزهاي رفته كودك عجول،
پر شتاب و بي بهانه پير مي شود
جمعه اي دگر دوباره انتظار پير،
فكر مردن است
يا چو غنچه ي رسيده اي پر از اميد
در خيال تازه ي شكفتن است
باز ديده در هواي ديدنش
مست و ناصبور و بي قرار مي دود
هر صدا و نغمه اي مرا
آرزوي خام يار مي شود
لحظه اي دگر دوباره از دلم
شعله هاي صد خطا بلند مي شود
مرگ آرزو ز راه مي رسد
قاب انتظار من دوباره رنگ مي شود.


نيمكت چوبي


........................................................................................