...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Tuesday, September 23, 2003
٭ داستان يك سيب!
........................................................................................ديشب شهرزاد شده بودم! شهرزاد قصه گو! قصه گويي كه خود براي «خود» قصه مي گويد. از كلاف هزاران حرف، كلمه مي بافد و بافيده ي كلماتش را بر تن خويش مي پوشاند! تا به «خود» گرما بخشد، جرأت بخشد. تا به «خود» بياموزد كه گاهي، گاهي زندگي متفاوت از آن چيزي ست كه گمان مي كنيم بايد باشد! آري، ديشب شهرزاد شده بودم. و براي خود مي گفتم؛ حكايت آن مرد صبور را كه روزي از كنار پرچين باغي گذشت. گذشت بي آنكه قصد ايستادن داشته باشد. بي آنكه لحظه اي درنگ كند و ترديد در ماندن. بي آنكه وسوسه ي سيب ها ي سرخ باغ، حرمت حصار كاه گلي را از خاطرش دور كند. آري، او مي گذشت. بي لحظه اي درنگ و ترديد در ماندن! اما...! ناگهان...!!! ناگهان دستي به سويش دراز شد! و تمام نگاهش از تصوير گويي سرخ پر گشت!!! با ورش نمي شد! باورش نمي شد كه روزي سيبي مغرور به او لبخند بزند! باورش نمي شد شاخه هاي پر توشه ي درختي زيبا، از بالاي حصارهاي سر كشيده ي باغ، آنگونه دست نياز به سويش دراز كنند! اما...! حقيقت داشت! سيب سرخي از وراي آن همه حصار قد علم كرده بود، و شاخه اي از بالاي آن ديوار سر خم كرده بود و مشتاق نگاهش مي كرد! و او مات و مبهوت، تنها نظاره مي كرد، بي آنكه كلامي و سخني بر زبان براند! سيب سرخ از بهت مرد خنده اش گرفت؛ ـ چرا بهت زده اي؟! ـ گمان مي كردم سيب هاي سرخ مغرور تر از آنند كه به چشمان عابري لبخند بزنند! گمان مي كردم حصارهاي باغ، سركش تر از آن باشد كه جسارت گريز را در كسي بر انگيزد!!! و حالا...! لبخند سيب بر لبانش خشكيد. قطره شبنم كوچك سپيده دم، از گونه اش چكيد! و اين شايد تمام آن چيزي بود كه مي توانست ببارد! مرد حيران تر از قبل، او را بر انداز مي كرد!!!؛ ـ سيب هاي سرخ، گريه هم مي دانند چيست؟!! اينبار نگاه سيب غمگين مي نمود! و لبهايش ساكت ماند! عابر در دل خود خنديد. گمان مي كرد آنچه از سر ديوار تا او پيش آمده، تير رؤيايي بوده است كه به خطا او را نشانه رفته و بس! و او كه سالها مسافر جاده هاي تنهايي بود، و در هر قدم و هر گام عصاي يقين در دست مي فشرد، نمي توانست، نمي توانست به خطايي دل خوش سازد. پس چشمهايش را بست. و عظم حركت كرد، كه نا گاه!!!؛ ـ سيبهاي سرخ گاهي سرخ نيستند! اين را مي دانستي؟! نه، تو چه مي داني! تو چه مي داني كه در ميان ميوه هاي سرخ باغ، تصور سبز ماندن و زرد گشتن چه دشوار است؟! تو چه مي داني كه از هراس تحقير شدن جامه ي دروغين بر تن كردن يعني چه؟! تو نمي داني! نمي داني كه در آرزوي رهايي از قيد و بندهاي خود ساخته، چشم پوشيدن از حصارهاي باغ چه آسان است! و نمي داني كه براي آن زنداني در بند، كه از هراس نگاه ملامت گر ديگران، در قفس سرخ رنگها و فريب هاي ديرينه اسير مانده، قانون شكني چه شيرين مي نمايد! ...خشكش زده بود!! آخر، آخر هرگز باور نمي كرد كه سيب هاي سرخ...! يعني ممكن بود؟! ممكن بود كه تمام آن سرخي فراگير تنها ردايي دروغين باشد؟!! ادامه دارد! نوشته شده در ساعت 3:07 AM توسط نيمكت چوبي
Monday, September 15, 2003
٭ شيراز. 16 شهريور 82. حافظيه.
........................................................................................شب، قرص كامل ماه، ستاره هاي سوسوزن آسمان خيال، نسيم ملايم يك شب تابستان، صداي آشناي نزديكترين همسفران زندگيم، خنده هايشان به نگاه مات من، و تصوير تو! تصوير تو بر قاب ماه، در عمق صفحه ي بي كران آسمان، در ميان موج ملايم آبهاي آن حوض كوچك كاشي! و صدايت! در زمزمه ي آرام باد، در گفتگوي بي پايان برگهاي بلند نخلهاي زينتي باغ، در نجواي ماهيان قرمز رقصان بر آب! و عطر دل انگيزت! بر پيكر رنگارنگ هر گل، بر خاك نم زده ي هر گلدان، بر دستان سخاوتمند نسيم! بي اختيار بودم و مست. هر لحظه نزديك مي شدم و نزديك تر. و از اين عالم گويي، دورتر و دورتر! و بعد...! درست يادم نيست! تنها آخرين صحنه را به خاطر دارم. اولين بيت از تابلوي روبه رو؛ بر سر تربت ما چون گذري همت خواه كه زيـــارتگه رندان جهان خواهد بــود و ديگر گم شدم! در ميان كلاف درهم افكارم، و تپش هاي بي پايان قلبم، و تناوب و تداوم بي نظير حس غريب حاكم بر وجودم! و خواستم! همتي براي نسيم، تا جامه ي آرامش از تن بدرد و خود را به بادها سپارد. با باد هم پيمان شود و طوفان وار تا تو پيش بيايد. و آنوقت دوباره طغيان را و سركشي را و هياهو را، در خويش بميراند. و آرام و خموش، همانطور، همانطور كه نوازشم كرد و بوسه ام داد، در آغوشت گيرد. و خواستم! همتي براي موج بي پايان سكوت، تا سدها را درهم شكند. تا از آن سرپوش هميشه بيرون بيايد و پيله از هم بدراند. تا همه غرش شود و غوغا و آنگاه در حنجره ي احساس تو را فرياد كند. و خواستم! همتي براي ديوارهاي بلند فاصله تا در خود بشكنند. و به پايان آيند. و فراموش شوند. و نيستي را براي هستي ما، و بودن ما، برگزينند. و مرا و تو را به هم باز رسانند. و ديدگانمان را ديگر بار، در هم بياميزند. و خواستم و خواستم و خواستم! همتي براي خودم، و براي تو، و قدمهايمان، تا راه نرفته را بپيمايند. تا نلرزند. تا نهراسند. تا نبازند. تا جز اين راه را نخواهند و نبينند و نشناسند. و آنوقت...! بر خلاف هميشه كه حرفهايم با حافظ و حرفهايش با من، خود در ذهن و دل تداعي مي شد و من تنها در پي ابياتي كه انگار او برايم مي خواند روانه ي ديوان كوچكم مي شدم، آري! بر خلاف هميشه و هر بار، اينبار ديدگانم را بستم. به سنگ مرمرين مقبره اش تكيه زدم و بي اختيار و بي تامل و درنگ، ديوان را گشودم؛ معـاشران گره از زلـف يار باز كنيد شبي خوش است بدين قصه اش دراز كنيد حضور خلوت انس است و دوستان جمعند وان يكـاد بخوانيد و در فــــراز كنيد رباب و چنگ به بانگ بلند مي گويند كه گوش هوش به پيغام اهل راز كنيد به جان دوست كه غم پرده بر شما ندرد گر اعتـماد بر الطـاف كارسـاز كنيد .....! پلكهايم رفته رفته از روي هم بلند مي شد. و دانه هاي روشن اشك هموار و بي فاصله مي چكيد. و در هر قطره...! چشمهايت هنوز برق مي زد، و لبهايت همانطور آرام مي خنديد! نوشته شده در ساعت 11:17 PM توسط نيمكت چوبي
Friday, September 12, 2003
٭ سلام!
........................................................................................با نامه نوشتن بر صفحه ي چوبي نيمكت چندان عجين نيستم. اما چه مي شود كرد! گاهي تاخيري طولاني وادارت مي كند كه متفاوت باشي، و متفاوت بنويسي! چند روز گذشته را در سفر بودم. سفر به دياري زيبا و بي نظير، كه عظمت سرزمين باستاني مان و شكوه و شوكت مردمان آن روزگاران را از يك سو، و لطافت روح و توانمندي قلم و بلنداي بي كران انسانيت را از سوي ديگر در خود گنجانده است. اگر فرصتي بود و مجالي، از آنچه بر دل رفت و از ديده گذشت، خواهم نوشت. از آنچه بوده و آنچه هست! از حكايت غريب ابن كجا و آن كجا!!! بگذريم! خواستم ولادتي يگانه را تبريك بگويم. اما زمان از دستم گريخت، و نتوانستم پلي بزنم تا شما! اما چه فرق مي كند تبريك امروز يا ديروز؟! كه علي براي من و شما و هر كس كه دم از تشيع علي مي زند زنده است، بايد زنده باشد! و هر روزش، هر لحظه اش تولد است، زندگي ست، جريان است و حركت! شايد براي ما، كه نام علي را بيش از كردار علي، و رفتار علي، و ياد علي مي شناسيم، تمام آنچه بشود گفت و شايد بهترينش، كلام شيواي شريعتي باشد: برادر! چراغ ها را بايد روشن كرد. من از تو براي طلوع، بي تاب ترم. بگذار اين مذهب جادو، در روشني بميرد، تا مذهب وحي را ببينيم. چهره ي علي در روشنايي زيبا و خدايي است. به تو و من ـ بي مذهب و مذهبي ـ هر دو، علي را در تاريكي نشان داده اند! نوشته شده در ساعت 6:26 PM توسط نيمكت چوبي
Monday, September 01, 2003
٭ من
........................................................................................تو را براي شعر بر نمي گزينم شعر مرا براي تو بر گزيده است. در هشياري به سراغت نمي آيم. هر بار از سوزش انگشتانم در مي يابم كه باز نام تو را نوشته ام! «حسين منزوي» نوشته شده در ساعت 9:56 PM توسط نيمكت چوبي
|