
|
...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Thursday, November 27, 2003
٭ تمام توانم را به كار مي گيرم. همه ي احساسم را فرا مي خوانم. تمام وجودم را قطره اشكي مي كنم بر چهره ي مچاله ي كاغذ، يا مركبي كه بر سفيدي اين صفحه بنشيند و حكايت سياهي دل باز نشاند!
........................................................................................دستم ولي دوباره مي لرزد! خودنويس سياهم بي هوا بر روي صفحه مي لغزد و جوهر وجود، سپيدي صفحه را به سياهي رنج فرا مي خواند. بي آنكه حرفي از جنس حضور در ميان نهاده باشد! بي آنكه طرحي بر صفحه ي دلي نشانده باشد! يا آنكه نقشي ماندگار بر جاي! انبوه نگاه را مي بينم كه بر من خيره مانده است. چهره هاي ماتي كه به من ديده دوخته اند. دهانهايي كه باز مانده اند. و چشمهايي كه از شدت تعجب، پلك بر هم نمي زنند! همه منتظر كلامي بوده اند انگار! بر اين صفحه اما تنها لكه ي سياهي نشسته است! طرحي گنگ، بي آنكه جمله اي، واژه اي، يا حتي حرفي را در ذهن تداعي كند! نگاه ها مبهوت مانده اند! و من خجالت زده از دعوت تك تكشان به ميهماني دل، در قالب تيرگي يك لكه ي سياه بر حجم سپيد كاغذ پهن شده ام! با خود مي انديشم حكايت، حكايت آب رفته است و آبروي ريخته! ديگر چاره اي نيست! ديگر راهي نمانده است! دل گنگ من آشفتگيش را بي آنكه فرياد كند، به باد داده است. و حجم جامد آن همه سياهي را در رقت مركب احساس حل نكرده، باريده ست! ديگر، ديگر راهي نمانده است! در اين بي چارگي و سردرگمي اسيرم، كه دوباره « تو» از راه مي رسي! نگاهت دوباره سيلي مي شود براي در هم شكستن حصار آن همه دلتنگي! براي از جا كندن آن همه سياهي! براي حل كردن من در خود! و براي پر كردن دوباره ي جوهرداني كه روزهاست، خالي مانده است! دوباره سر مي رسي. آفتاب را به خانه ام مي آوري، شمعداني را مي خنداني، و لبهاي يخ بسته ي پنجره را مي گشايي. باتلاق سر در گميم، در خود مي ميرد. و جوهر دانم دوباره جان مي گيرد! تمام وجودم را در دل خودنويس كوچكم جاي مي دهم. خودنويس آرام بر صفحه مي رقصد، و تمام حرفش تنها يك جمله ي كوتاه كوتاه است؛ دوستت دارم ! نوشته شده در ساعت 9:45 PM توسط نيمكت چوبي
Friday, November 14, 2003
٭ يا علي گفتيم و ...!
........................................................................................دوش مرغ دل ز تن آزاد شد حنجره بغض دو صد فرياد شد در ميان خواب و خنيا و خيال خاطري از بي نشاني شاد شد يك نفر بر زخم دل مرهم نهاد جان بي سامـان من آبـاد شد بر در آباده ي دل ديده دوخت خاك بنيادم خراب آباد شد كودك دل در هواي جام مي خالي از انديشه ي استاد شد جان به جوش آمد درون سينه، باز هـسـتيـم تـكرار بـادابـاد شد در ميان تند باد لحظه ها تار و پود اين قفس بر باد شد دل كه خود صد تيشه بر جانش نشست عاقـبـت در قـامـت فـــرهاد شد پا فــراتر از حصار قــافـيـه يا علي گفتيم و عشق آغاز شد! نوشته شده در ساعت 12:17 AM توسط نيمكت چوبي
Friday, November 07, 2003
٭ بي تابم امشب! آري! باز هم بي تابم و بي قرار!
........................................................................................در من انگار كسي دوباره برخاسته است! كسي كه سياهي اين شب را برنمي تابد. و سنگيني لحظه ها بي تابش مي كند! كسي در من برخاسته است! كسي كه سرشار است براي گفتن! گوش شنيدن داري؟! آري! مي دانم! مي دانم كه چنين است. تو هميشه براي شنيدن مهيا بوده اي. آنكه هر بار جايي ميان نگفته ها جا مي ماند، منم! آنكه بغض امانش نمي دهد، منم! آنكه لابه هايش مجال گريستن و گريستنش، مجال گفت و شنود نمي دهد، منم! آنكه هميشه در حاشيه مي ماند، منم! و تو! تو هميشه آن روبه رو ، در انتهاي آن جاده ي هموار مستقيم، در انتظارم بوده اي! و هميشه خواسته اي كه بشنوي، و من...! امشب اما حال ديگري دارم! مي دانم كه خواهم گفت! و مي دانم كه خواهي شنيد! مي دانم! درد عظيمي ست نازنين! درد عظيمي ست بي تو روزها را شب كردن و شبها را به صبح رساندن! درد عظيمي ست خالي بودن و تهي شدن! و خوب مي داني! خوب مي داني كه روزها و ماه ها و سالها و سالهاست، كه از تو تهي مانده ام! خالي شده ام! و خوب مي داني، كه مدتهاست، جا مانده ام! از عاشقي تنها كوله بار دردش را به دوش كشيدم. و يادم رفت، يادم رفت كه همه ي آن درد، و همه ي آن غم، و همه ي آن زخم بزرگي كه به جانم زدي، سرمشق اول بود! يادم رفت!!! و حالا هنوز همان درد، همان غم، همان زخم، سرباز كرده و نمناك و غمناك، تار و پود وجودم را از هم مي گسلد! من ولي هنوز همانم كه بودم...! همان سربه هواي بازيگوش! و با همان خروار عظيم غم، و با همان كوله بار سر پر درد! و تو مي داني! مي داني كه اين ره توشه چقدر پوچ است. و چقدر سنگين! و تو مي داني، مي داني كه با اين ره توشه ي سنگين پوچ، به مقصد نخواهم رسيد. از عاشقي تنها دردش را از برم، مي دانم! اما اين سرمشق اول بود، يادت هست؟! سالها گذشته و من...! هنوز، هنوز، هنوز، همانم كه بودم!... امشب اما حال ديگري دارم! گل غم خستگي را و بستگي را از ياد برده، هواي شكفتن دارد. زخمهاي كهنه سر باز كرده، مرهم نگاه تو را مي جويند. كوله بار دردم لبريز است و جام باده تهي، امشب، امشب حال ديگري دارم! دفتر دلم گشوده است، خط تازه اي بفرست! نوشته شده در ساعت 10:18 AM توسط نيمكت چوبي
|