...بشنو از ني

 



آنچه خوانديم

 

 


 

 يپك


  بغل دستي ها

 خانه ام ابريست

 عطر بهار نارنج

 يلداي تنهايي

 دل نغمه

 طراوت


بنشين 

نيمكت چوبي  

Monday, December 29, 2003

٭ انا لله و انا اليه راجعون!
فاجعه ي عظيم زلزله ي بم رو به همه ي مردمان ايران زمين تسليت مي گم! به خاطر عزيزاني كه رفته اند، و خيلي بيشتر به خاطر بازمانده ها! به خاطر چشمهايي كه يادشون رفته كي بايد ببارن، دلهايي كه يادشون رفته كي بايد بطپند و دستهايي كه سالهاست از ياد برده اند كه كجا و كي بايد ياريگر باشند! به خاطر اونچه كه هستيم و اونچه كه نمي خواهيم باورش كنيم! و... به خاطر همه ي اينها به خودم و شما تسليت مي گم! اين روزها از صدا و سيماي جمهوري اسلامي حرفي جز بم نمي شنوي! بم! شهري كه شايد تنها به ارگي از او ياد مي شد و يا خرماي سفره هاي مجلل افطاري! و حالا...! چشمها غرق اشك بود و صداي فغان و شيون به آسمان! خونه هاي كاه گلي شهر به تل خاك بدل شده بود و صاحبان ديروز به خفتگان امروز! شهر مملو از مجروحاني بود كه ايستادن رو نمي فهميدند، چشمهايي كه باز موندن رو درك نمي كردند، و دستهاي سرد و بي رمقي كه وامانده تر از هميشه آرام گرفته بودند! چشمهاي زيباي دختر بچه ي كوچكي كه ديشب با لالايي آرام مادر به خواب رفته بود، امروز جز ترس و درد حرفي براي گفتن نداشت! و راستي! چه كسي مقصره؟! چه كسي؟! شايد بايد ميون خشت و گل هاي فرو ريخته ي بم راه بريم و فرياد مرگ بر آمريكا سر بديم!!! شايد بايد چشمهامونو ببنديم و به تقدير الهي راضي باشيم! و باور كنيم كه اين خروار جنازه و اين بوي مخوف خون و مرگ و اين چشمهاي خيس و گلوي پرفغان، همه و همه حاصل بلايي طبيعي و خواست خداوندي ست!!! و اگه اينطوره يك نفر، فقط يك نفر بياد و بشينه و بسم الله الرحمن الرحيم رو براي اونهايي كه هنوز چيزي از قرآن يادشونه معنا بكنه !!!
...يك كمي فكر كنيم! اي كاش ياد گرفته بوديم كه گهگاه يه كمي فكر كنيم! به ديروزي كه بهمون گذشته و حالي كه در بي خبري خواهد گذشت و آينده اي كه مي ياد و مي ره و به پايان مي رسه بي اونكه دركش كرده باشيم و بهره اي ازش گرفته باشيم و كاري كرده باشيم! در مملكتي كه قهر خداوندي اينگونه بهش حاكمه!!!!، شايد چندان هم از مرگ دور نباشيم! شايد فردا صبح در گذر از عرض يك خيابان همه چيز تموم بشه! شايد همين حالا، درست همين حالا زلزله در خونه ي ما رو بزنه، سيل به فرمان خدا سر برسه و...!!!!!! اي كاش يه كمي فكر كنيم. كه علاج واقعه بعد از وقوع حكايت بند انداختن به اون گلدون شكسته ايه كه شايد تنها يك نسيم، يك موسم ملايم بهاري كافي باشه براي ويراني دوباره اش! بياين يه كمي فكر كنيم!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, December 19, 2003

٭ و قاب ماه چه زيباست، وقتي تصوير دست به چانه ي تو را بر خود نقش مي زند! تو را كه در اين تاريكي شب مرا مي پايي و مي درخشي، نكند كه در گذار از كوچه پس كوچه هاي دل، جايي پايي به لغزش بيفتد و بيراهه اي به راه مقدم شود!
بودنت آرامم مي كند! آري! خاطره ي اين بودن سخت زيباست! و من بي آنكه غرق شوم، همچون آن ماهي كوچك بازيگوش، در اين زيباي بي نهايت غوطه ور مي شوم و مستانه به رقص در مي آيم!
تو نه آني كه به دنبالش بوده ام. تو هماني هستي، كه بايد باشي!
و من امروز ايمان آورده ام كه ردپاي بايدها بر روي سرزمين وجود آدمي، از خواستن ها بس ژرفتر است و رنگينتر! و باور كرده ام كه بايد ها نه آن چيزهايي هستند كه به ما تحميل مي شوند، كه بهترين هر آنچه هستند كه مي تواند باشد!
روزگاري را به ياد مي آورم كه پاي اختيارم از حصارهاي افراشته ي جبر مي گريخت. خنده ام مي گيرد!
جبر!... زنجير محكم و نا گزير خداوند، بر سر راه بيراهه هاي اختيار آدمي! هرجا كه پاي اختيارت بلغزد، بايد خرسند باشي اگر با سيلي جبر بيدارت كنند.
و من بارها و بارها سيلي خورده ام!
نقش بر زمين شده ام،
و دوباره ايستاده ام!
ملالي نيست! ديگر باور كرده ام و ايمان آورده ام به اين خط ساده، كه؛
هر كه دراين بزم مقرب تراست
جـام بلا بيـشتـرش مي دهنـد!
جام بلا را يكباره سر مي كشم! مي خواهم سرمست باشم از آنچه از دوست بر من رسيده است. خداوندا! هرآنچه را بر من ارزاني داشته اي با تمام وجود در آغوش مي كشم. حريص تر از آنم كه مي پنداري.
جام باده باز هم خاليست!
ما را غمي ديگر فرست!!!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Thursday, December 11, 2003

٭ نديدي،
يا نخواستي ببيني؟!
كداميك؟!!


دلم آن پرنده ي محبوس بود، در حصار سنگي تن، كه تصوير زيباترين گريز دنيا را در آئينه ي چشمان تو ديد. و رهايي را از قاب وجود تو الهام گرفت. در فضاي بي كران آسمان آبي خيالت پر گشود و برخاست. و خواست! خواست كه پرنده باشد! پرنده بماند! خواست كه پرواز را آنگونه كه بايد معنا كند! و آنوقت!!! نمي دانم! نديدي؟! يا نخواستي ببيني؟!! نگاهت خود كمندي شد و دامي دوباره! بيچاره دلم!! رها نشده بود كه به بندي ديگر در آمد. و بالهايش هنوز حركت را باور نكرده بود، كه به سكوني ديگر فرا خوانده شد.
نديدي،
يا نخواستي ببيني؟!
كداميك؟!!
انديشه ام آن غرقه در اقيانوس مواج بي قراري ها بود، كه اضطراب نفسهاي واپسين، خاطره ي شنهاي ترد ساحل را از يادش زدوده بود. و جوانه هاي كوچك اميد را برچيده بود. دستي شدي و ميان همهمه ي موجهاي دور، پيكر بي رمقش را حلقه زدي. يادت هست؟
آورديش به ساحل خيال و آنوقت...! نمي دانم! نديدي؟! يا نخواستي ببيني؟!! حلقوم كف كرده ي موج سهمگين يك كابوس، پيكر نيمه جان انديشه ام را در كامي دوباره كشيد و بلعيد. و من كه غفلت نخستين توان از كفم ربوده بود، چگونه ياراي استقامتي ديگر داشتم؟!!
و آن دم واپسين!!! لحظه ي وداع!
نمي دانم! نديدي؟! يا نخواستي ببيني؟!!
چشمهايم چشمه ي جوشان اشك بود، و نگاهم آن كودك بازيگوش، كه سرمست در پي پروانه ي رقصان مردمكي مي دويد. صداي قلبم را آن دورترين ستاره ي هفت آسمان شنيد. و تپشش عالمي را لرزاند. گامهاي تو بود كه هر لحظه دورتر مي شد، و سايه ات، كه هر دم كوچكتر! و دستهاي من كه در طلبت، گويي تا آنسوي آسمان كشيده مي شد. و انگشتانم كه بي پروا به روي تارهاي نازك سازم مي دويد، تا در اين آخرين دقايق با هم بودنمان، جاودانه ترين ناسروده هايش را فرياد كند و هراس از هبوطي دوباره را، در خويش بميراند!
تو نديدي،
و نخواستي كه ببيني!
درس شهامتم آموختي اما،
خود از هراس يك عاشقانه ي آرام
چه ساده چشم بر هم نهادي!!!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Friday, December 05, 2003

٭ پرنده با بال و پرهاي رنگينش مفتون ميله هاي آهني ست،
من با تن در مرداب مانده ام، شيفته ي پرواز!
پرنده رؤياهايش را براي دلبستگي هايش به باد مي دهد،
من هستيم را براي رؤيايم!
پرنده در هواي آب و دانه مي خواند،
من در هواي تو!
راستي؛
كي بال و پرم مي دهي؟!

نيمكت چوبي


........................................................................................