...بشنو از ني

 



آنچه خوانديم

 

 


 

 يپك


  بغل دستي ها

 خانه ام ابريست

 عطر بهار نارنج

 يلداي تنهايي

 دل نغمه

 طراوت


بنشين 

نيمكت چوبي  

Wednesday, March 24, 2004

٭ ایستاده بودم. جایی میان آسمان و زمین! و هیچکس انگار، سردرگمی مرا باور نداشت.
من از زمین رها شده بودم! سالها بود که در میان هیاهوی آدمیان، گامهایم را بلند بر می داشتم، تنها به این امید که دیگر بار بر زمین فرو ننشیند. گامی دیگر اما چون پتکی دوباره در من فرو می نشست. دوباره فرو می ریختم. آوار می شدم. در خود می شکستم و می مردم. توان دوباره پریدن در من نبود اما...! شاید این، تنها امید رهایی بود که شوری دیگر در من می انگیخت و دیگر بار و دیگر بار، استقامت نداشته را به وجودم باز می گرداند.
سالهای عمرم اندک می نمود، می دانم! اما من در این اندک سالها، بارها مرده بودم! و در آن اندک ماهها، بارها و بارها جان بی رمق خویش را به دوش کشیده بودم. من در آن اندک سالها، هزاران هزار بار، مردن را و نیست شدن را به چشم دیده بودم. و برای آنها که دردهای بزرگشان هرگز از سر حد معمولات و معقولات فراتر نمی رود، این در خود شکستن ها و فرو نشستن ها چه بود، جز آزاری که دیوانه ای گهگاه، خویش را با آن سرخوش می سازد؟!
من با امید پوچی زندگی می کردم که در اعماق دلم، هرگز به بار نشستنش را باور نداشتم! منتظر خدایی بودم که فرو بیاید، مرا در بر بگیرد، و با من به گفتگو بنشیند!
می دانستم که قدمهای بلند، بی پر پرواز، هرگز مرا به آسمان پیوند نخواهد زد. می دانستم که بذر بیهوده ی این آرزو، هرگز در خشکزار دلم به بار نخواهد نشست. می دانستم که روزی خواهم مرد، بی آنکه آغوش مهربان آسمان به رویم گشوده باشد! من در آرزوی آن آبی دور می سوختم، ولی جانم همواره سرشار از شعله های سرخی بود که با زبانه های سرکشش تمام وجودم را می گداخت! من هر بهار در زیر چتر مقدس باران، رستگاری را به دعا می نشستم، و حال آنکه دستهای افراشته ام هرگز از عطش گناه خالی نبود!
من فرشته ی کوچکی بودم که قداستش را در میان خاطرات کودکیش گم کرده بود. و جسمی که زیبایی روحش را در جنگ سیاهی باخته بود! و برای من که سیاهی را به بلندای قله ی دل نشانده بودم و سپیدی از یادم گریخته بود، و برای من که باختن را باور کرده بودم و ایمانم لباس فراموشی به تن دوخته بود، برای من که مرده بودم و نغمه های اساطیری مرغان مهاجر حتی، بیدارم نمی کرد چه جای بازگشتی دوباره بود؟!
... ایمان دارم! ایمان دارم که اگر نبود دستی سبز، و اگر نبود صداقت زلال چشمهایی اهورایی، هرگز نگاهم دیگر بار به آسمان گشوده نمی شد. هرگز از کابوس سرد زمستان بر نمی خاستم. و تا همیشه تاریک می ماندم!
...حالا، در روز میلاد دختری که دیگر نیست، آمده ام تا در میان بوی تنهایی چوب، زیبایی قدمهایت را به نظاره بنشینم، شمع یک سالگیم را از بارقه های روشن نگاهت بیفروزم، و در میان آرامش خیال انگیز باغی که روزی در آن گم شده ام، نغمه های دل انگیزت را از بر کنم!
پنجم فروردین ماه هشتاد و سه!

نيمكت چوبي


........................................................................................

Sunday, March 14, 2004

٭ صفحه های دست نخورده ی کتاب یکی یکی از روبه روی دیدگانم می گذشت. برگی دیگر از تقویم نکته های بی سر و ته ورق می خورد. دوباره میان واژه هایی که خوانده بودم اما نمی شناختم، گم می شدم. ترسی غریب وجودم را فرا می گرفت. به خود می لرزیدم. کتاب را کنار می گذاشتم تا لحظه ای از رشته های به خود تنیده ی افکار درهم رها شوم.
فایده ای نداشت! خسته بودم. خسته و دلتنگ!
دلتنگ لحظه ای آرامش، بر روی نیمکتی که روزها بود از رهگذران آشنایش بی خبر مانده بودم. دلتنگ باران مهری که بر من ببارد و طراوت لحظه ای که مرا در خود جای دهد. دلتنگ جام سر پر یادی، که لحظه ای مرا میهمان بی خبری لحظه ها کند. اما...!
فایده ای نداشت!
انگار همه چیز مهیا شده بود تا جز فریاد سکوت، بر لبهای مشتاقم نقش نبندد!
دلم هوایی کوچه ی رندی بود که ماهها از مهتاب شبهایش، الماس ستاره چیده بودم. و نیایش بی پایان آن مسافر خسته، که روزها میهمان واگویه های دلتنگیش بودم. دلم هوایی آبی آسمانی بود، که در پس پنجره های غبار گرفته بی رنگ می نمود. و آن مهاجر دلتنگ که در طراوت یک روز خوب روزمرگی را کوچ کرده بود!
دلم هوایی خود بود!
و دختری که در دل باغی سبز، دلتنگی هایش را قدم بزند و خویش را بی هیچ خروش، به آرامش آرام باغ بسپارد.
...حالا!
تقویم را باز می کنم. مهر سکوت از لب می گشایم. نفسهای آخر سال را نادیده می گیرم. و در میانه ی این روزهای آخر اسفند، به آغازی دوباره می اندیشم.
می خواهم فریادی تازه باشم!

نيمكت چوبي


........................................................................................