...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Wednesday, August 25, 2004
٭ مرد خسته، پاهای آبله بسته اش را وامانده تر از همیشه به دنبال خود می کشید. چند قدمی به جلو برمی داشت و دوباره و دوباره به زمین می افتاد. نیزه های سوزان خورشید، محکم و بی واسطه بر تن نحیفش فرو می آمد. دیگر از این تکرار بیهوده خسته شده بود. از جستجوی هیچ به تنگ آمده بود و توان پیش رفتن نداشت. خسته تر از آن بود که بتواند روی پا بایستد یا آنکه برای آرزوهای غبار گرفته ای که حالا به جای انتظار بوی تردید می دادند، از جا برخیزد. آفتاب سوزان کویر نیزه های آتشینش را دریغ نمی کرد. دستهای پر سخاوتش را تا زمین دراز می کرد و با پیاله ی قهر، عطش می نوشاند!
........................................................................................ابر راه آسمان را گم کرده بود. و نسیم بازیگوش، در رقص شنهای ترد کویر شناور، گم کرده های آسمان را از یاد برده بود. بیابان هم که گویی شیطنت همیشه اش پایانی نداشت! هر لحظه بر صفحه ی چشمان مرد، سرابی تازه می نشاند. امید بیهوده ای دیگر در دل خشکی جوانه می زد. دست بی رمقی دوباره ستون تن می شد. پای خسته ای دوباره قدم برمی داشت. و آرزویی نیمه جان دوباره جان می گرفت. هنوز چند قدمی پیش نرفته اما...! دوباره مردی در خود می مرد! دوباره آرزویی جان می داد. و میوه ی کال امیدی دیگر مغلوب طوفان حادثه، از شاخه فرو می افتاد. دخترک می دانست! زمانه گویی با همه ی قوا در مقابلش ایستاده بود. همیشه ساز مخالف بود. شناگر وارونه ی جریان جاری زمان. سالها رها از جریان موافق آب در تکاپویی مداوم برای دیگرگونه زیستن نزاع کرده بود. دستهای گرم هنوز جان نداده را در دست فشرده بود و به ساحل رسانده بود. بارها و بارها چشم از خشکی برچیده، دل به آب سپرده بود و تمام هستیش را در میدان مبارزه با زمانه به میان آورده بود. اینبار اما...! خسته تر از آن بود که بتواند نجات بخش دستان دیگری باشد، یا شاید دستان بی رمق آنقدر غرق بود که او را با تمام مهارتش به زیر می کشید! سرزنشش کردند! شایدها و اگرها را نادیده گرفتند و محکومش کردند به لغزیدن! و حکم کردند که آنچه او را به زیر کشیده جذبه ی نگاهیست نه سنگینی تنی یا خستگی دستی! و چه سخت است، چه سخت است خنجر از دست عزیزان خوردن!!! دخترک می فهمید! دیگر هیچ چیز گرمش نمی کرد. شعله ی پر فروغ ایمانی که در دلش می سوخت در زیر خاکستر دلی سوخته بی رنگ می نمود! دلش می سوخت! دلش برای همه ی آنها که رسالت آدمی را باور نداشتند می سوخت. و برای خودش که به رسالت آدمی ایمان داشت! دلش برای خودش می سوخت! دخترک می دانست! دخترک می فهمید! یک دمیدن! یک دمیدن کافی بود، تا رها از همه ی آنها که در زنجیر اعتقادات خودساخته اسیر گشته اند دیگرباره مؤمن شد! یک دمیدن کافی بود تا در میانه ی شعله های سرکشیده ی یقین به چشمهای منتظر دوست خندید و در دامانش آرام گرفت. یک دمیدن، یک دمیدن کافی بود! مرد خسته خود را باخته بود. زندگیش را شاید! در خلوت کوچک دلتنگی هایش به خود پیچیده بود و رؤیای شعله را به یاد نمی آورد! دخترک می دانست! دخترک می فهمید! دخترک می شکست! دخترک می گریست! نوشته شده در ساعت 8:21 PM توسط نيمكت چوبي
|