...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Saturday, January 31, 2004
٭ دل تنهايم، تنهايي انبوه دلت را باور نكرد.
........................................................................................وسعت تنهاييش را به تو بخشيد، و گمان كرد كه در اجماع ميان دو تنهايي، ديگر تنها نخواهي ماند! تنهائي هايم، نشسته به زورق اميدوار دل، در ميان امواج خروشان دلت گم شد. تو ماندي و همان دل و همان انبوه، من ماندم و، ...دلي كه ديگر نبود! نوشته شده در ساعت 9:39 AM توسط نيمكت چوبي
Friday, January 23, 2004
٭ « تو بسيار بيشتر از آنكه مي توانم بگويم، مي شنوي. تو آگاهي را مي شنوي. تو با من، به جايي مي روي كه واژه هاي من نمي توانند تو را ببرند! »
........................................................................................يادها ي آبي ديروز! همه چيز از آينه آغاز شد، آري! درست يادم است! تكيه داده بودم به صندلي روزمرگي و با چشمهايي كه در پس نقاب عادتهاي ديرينه پنهان بود، بر روي بيهودگي خطوط دنياي مجازي مي دويدم. از خطي به خطي ديگر و از صفحه اي به صفحه ي ديگر! در پي چيزي بودم انگار كه مي دانستم نمي يابمش! در تكاپوي يافتن گمشده اي بودم كه نمي شناختمش! نمي دانستم كجا گمش كرده ام! و نمي فهميدم كجا بايد به دنبالش گشت! چون هميشه در آرامش خيالي خود غرق، فرورفته در رخوت روزمرگيهاي ديرين، بي حوصله و گرفته، نفس را در سينه حبس مي كردم، نكند كه در شمار نفسهاي بر آمده از دل به ياد بياورم، كه چگونه لحظه هايم دود مي شوند و بر باد مي روند! دلم گرفته بود، اما...! گويي دلتنگي هايم نيز به عادات هر روزه پيوسته بود، تا با تار و پود روزمرگي هاي ديرين درهم بياميزد و پايان بخش نقش آشفته ي جان باشد. كه ناگاه...!!! همه چيز از آينه آغاز شد، آري! درس نخست!او سياست آينه را تفسير مي كرد، من در سادگي زلال مفسر آينه غرق مي شدم! او براي پي بردن به راز آينه ها، دانسته ها و ندانسته هايش را به صفحه نقش مي زد، من در وراي حصارهاي ذهن، به رازهاي نهان نقش بسته، دل مي سپردم! او تفكراتش را زنجيروار به هم مي آراست، من زنجير افكارش را به بندهاي موزون شعر مي كشيدم! و نمي دانم كه آيا دلدادگيم را به تمام مي دانست؟! همه چيز از آينه آغاز شد، آري! و از او! دستهايم را به صداقت دستهايش سپردم، نگاهم را به آرامش ديدگانش، و دلم را به استواري بي كران دلش! با او بي انتها ترين جنگلهاي انبوه خيال را در نورديدم، حصار افق را شكستم و تا بي كران آسمان سفر كردم! با او در خود گم شدم، باريدم و در ميان اشكهاي باريده، از نو سر بر آوردم! من معناي دوباره ي تولد را در او يافتم! و رها كردن عادتهاي كهنه را از او آموختم! با او از مرز قيد و بند هميشه رها شدم، حصارهاي ديرينه ي ترديد را از هم دريدم، و دلم را در آرامش بي پايان رهايي پر دادم! با او تا حواشي چشمه ساران صداقت سفر كردم، در زلال عشق وضو ساختم، و در طراوت بي نهايت دشتهاي بي قراري نماز گزاردم! من با او خدايم را، ديگرباره شناختم! نوشته شده در ساعت 10:04 AM توسط نيمكت چوبي
Saturday, January 17, 2004
٭ وقتي ستاره ها به خود مي لرزند!
........................................................................................گوشه ي پرده را آهسته و آرام كنار مي زنم، لاي پنجره را باز مي كنم و يواشكي به سويش خيره مي شوم. هنوز همانجا نشسته، به من لبخند مي زند! ستاره را مي گويم! در دل آسمان خانه دارد اما، نمي دانم چرا امشب هوايي زمين شده است! هوايي يك دل بي ستاره ي تاريك!! از سر شب تاحالا، همه ي حواسم را پرت كرده است! يك جور عجيبي نگاهم مي كند! من مثل هميشه ام، سر به هوا و بازيگوش! اما او امشب حال ديگري دارد. تا نگاهش مي كنم مست مي شود و چشمك زن به من مي خندد. سراسر وجودش غرق نور مي شود و با همه ي توانش مي درخشد. صدايش را نمي شنوم. اما نگاهش آنقدر واضح هست كه بتوانم بفهممش! هر بار با يك نگاه گذرا چشم از او بر مي گيرم و به نقطه اي ديگر خيره مي شوم. يكي دو بار اما بيشتر نگاهش كردم! باورت نمي شود! به خودش مي لرزيد! شب آنقدر سرد نبود كه پيكر فروزان ستاره اي را به لرزه دربياورد. مطمئنم. تازه اينها ستاره هاي كويرند! ستاره هاي زمستاني كوير! به سرماي سوزان زمستان عادت دارند. زنده ماندنشان دليل ادعاي من! اين اصل انتخاب طبيعت است، مگر نه؟! پس چرا اينطور به خود مي لرزد؟! به من نگو ستاره ها سرما مي خورند، و وقتي كسي سرما مي خورد لرز به سراغش مي آيد!!! مي داني كه باور نمي كنم. تازه! چشمك زدنش چه؟ يا آن درخشش چشمهايش، وقتي يواشكي و زير چشمي نگاهش مي كنم؟! گمانم! گمانم ستاره عاشق شده است! مي دانم كه داري مي خندي. حق هم داري! آخر من خودم هم باور نمي كردم كه روزي معشوق يك ستاره باشم! اما چه مي شود كرد؟! اتفاق است ديگر، يك دفعه مي افتد. مثل ستاره ي من كه امشب مي خواست از آسمان به زمين بيفتد! دوستش داشتم! اين راست راستش است! گمانم اما عاشق نبودم! آخر وقتي نگاهش مي كردم لرز برم نمي داشت، سرم گيج نمي رفت و اصلا نمي درخشيدم. اما دوستش داشتم. و شايد همين كافي بود! دلم مي خواست نگاهم را به نگاهش بدوزم، تا فاصله ي بي نهايت بين زمين و آسمان، ميانمان هيچ باشد! دلم مي خواست دست درازي كنم و از شاخه ي شب بچينمش و بگذارمش توي سبد بي ستاره ي دل. اما...! يك لحظه به خودم آمدم! دلم نيامد! آخر آسمان اين دل هميشه ابري بود! ستاره ها هم كه بيرون ابر نمي مانند، مي مانند؟! نه! خودم ديده ام! هميشه ابرهاي بازيگوش مي آيند و مي پوشانندشان. درست يادم است! هميشه اينگونه بود. حتي توي نقاشي هاي كودكي! اول ستاره را مي كشيديدم و بعد...! و آنوقت ديگر غير از يك عالمه ابر، هيچ چيز پيدا نبود! تازه ابرها هم كه يكي دو تا نبودند. گيرم كه ابر تيره ي گناه را و ابرهاي خاكستري نخوت را و ابر قرمز خشم را، به زبان التماس و شكوه و خواهش، وادار مي كردم به باريدن! گيرم كه باران مي شدم و آب مي شدم بر روي سوز دل. آخرش چه؟! با ابر هاي فراموشي چه مي كردم؟! آنها كه نه رام شكوه مي شدند و نه شيفته ي خواهش! فايده اي نداشت! ستاره ام پشت قطر عظيم فراموشي گم مي شد و از ياد مي رفت. تنها مي ماند و از تنهايي مي مرد! و آنوقت....! من مي ماندم و يك ستاره ي مرده! من مي ماندم و يك دنيا پشيماني! چشمهايم را بستم. سرم را به زير انداختم و شروع كردم به دويدن. وقتي به خودم آمدم، زير سقف اتاق كوچكم بودم. سقفي كه ستاره نداشت تا آزار جان باشد! هنوز چشمك چشمهايش از يادم نرفته بود، برق نگاهش نيز! دلم برايش مي سوخت! شايد گمان مي كرد آنقدر سرشار ستاره ام كه آسمان دلم، ديگر جاي يك ستاره ي بي نشان را ندارد. دلم برايش مي سوخت! و براي خودم! براي خودم و آسمان بي ستاره ي دل! با خودم عهد كردم! عهد كردم كه براي زخم دل مرهم بسازم. نسيم عشق را واسطه كنم و ابرهاي فراموشي را از صفحه ي دل بيرون بيندازم! عهد كردم كه صاف باشم و يكدست، و نه تيره و غمبار و پف آلود. و بعد! بعد به فكر فرو رفتم! نه!!! حتي اگر آسمان دل صاف مي شد و بي ابر، بازهم دلم نمي آمد! دلم نمي آمد ستاره را پائين بياورم. دلم نمي آمد كه او را از آغوش آسمان جدا كنم و توي غربت دل، تنها رهايش كنم! اما من چه؟! من كه از تنها شدن از زمين نمي ترسيدم! من كه دلم هوايي هوهوي باد و گرد و غبار خاك نمي شد. بايد مي رفتم! ... كفشهاي پاره ي دلتنگي را از پا در آوردم و گرد و غبار پاپوشهاي يقين را پاك كردم. گوشه ي پرده را آهسته و آرام كنار زدم. لاي پنجره را باز كردم و مسافر روح را به جاده ي روشن شب سپردم. كاسه ي چشمهايم از اشك پر شد و پشت پايش ريخت! ستاره ي چشمك زن راهنمايش خواهد بود، مي دانم! نوشته شده در ساعت 1:57 AM توسط نيمكت چوبي
Wednesday, January 07, 2004
٭ آسمان مي بارد!
........................................................................................سالهاست به اين مي انديشم كه چرا اشكهاي آسمان تازه ام مي كند؟! گمان مي كردم نمي فهممش، امروز به دنبال آنم كه اشكي بريزم، كه تازه ات كند! نه تلخ، نه شور، اشكي با طعم تازه ي تازگي! نوشته شده در ساعت 12:48 AM توسط نيمكت چوبي
Thursday, January 01, 2004
٭ تقديم به همه آنها كه رفتند. و دلخستگاني كه ماندند تا صداي غريب هق هقشان جنون زمين را فرو نشاند؛
........................................................................................قصه ي سمانه! شب ز راه مي رسيد باد آشنا و وحشي هميشه مي وزيد سرد بود و شهر پير، بي رمق ز رنج هفته اي كه مي گذشت نقش خوب خواب را به صفحه مي كشيد شب ز راه مي رسيد مرد خسته، راه خانه، ضربه اي خفيف باز هم ولي سمانه مي شنيد باز هم ولي سمانه مي دويد شب ز راه مي رسيد دختري بهانه مي گرفت در ميان قيل و قال بچگانه اش از پدر سراغ قصه ي شبانه مي گرفت قصه ي غريب مادري كه سالها در ميان خاك بي نشان نهفته بود با صداي اولين نواي دخترك، فارغ و رها ز درد خويش خفته بود شب ز راه مي رسيد مرد خسته اي دوباره لب به حرف مي گشود باز و باز و باز مي گريست باز و باز و باز مي سرود شب ز راه مي رسيد دختري، در ميان اشكهاي تلخ مرد خسته غرق طعم مهر مادر نديده مي چشيد ... شب ز نيمه مي گذشت دختري به خواب ناز بود مرد خسته غرق ياد خوب روزهاي دور در دلش هزار سوز و ساز بود زخم كهنه چون هميشه سر گشوده، باز خواب را ز چشم عاشقش زدوده بود رهزن زمانه در گذار لحظه ها ولي، نقش روي يار را ربوده بود. ناگهان صداي غرش مهيب دشت، مرد را زخاطرات رفته دور ساخت لرزه هاي بي امان پيكر كوير از ميان خشت و خاك خانه گور ساخت. آري، آري خشت خام خانه دام شد مرد خسته بين خشت و خاك و دخترك، سقف و سرپناه و بام شد. مرد خسته كي به خواب رفت، كي؟ خود هم از زمان خواب خود خبر نشد ضجه هاي بي امان صد سمانه ماند شام تيره اي كه بعد از آن سحر نشد./ نوشته شده در ساعت 10:08 PM توسط نيمكت چوبي
|