...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Monday, May 31, 2004
٭ گفتم...!
........................................................................................گفتم بخند اشکی به روی گونه ی او غلطید! گفتم ببار با لحن آمرانه ی خود خندید! گفتم برای من از آسمان بگو با من سخن نگفت! گفتم به گوش باش و ز چون و چرا مگو صد غنچه از کویر لب تشنه اش شکفت! نوشته شده در ساعت 12:30 AM توسط نيمكت چوبي
Sunday, May 30, 2004
٭ واژه ها را گم كرده ام!
........................................................................................« دفترهاي سبز » را مي گشايم! كتاب زيبايي ست. مجموعه ي اشعار و نثرهاي شاعرانه ي شريعتي! كه بايد به دستهاي سبزي هديه مي شد. اما چه مي شود كرد، گاهي جرأت آنگونه مي ميرد و ترس آنگونه ريشه مي دواند كه فراموش مي كني حرفي براي گفتن هست! و دستي براي بخشيدن! صفحه ي اول را مي گشايم. به دست نوشته هاي خود خيره مي مانم؛ شبي خواهد آمد شبي كه وسعت غمت آنقدر باشد كه بشود قسمتش كرد! و آنوقت خوب من، با آن درخت زيباي ارديبهشتي،كه بذر روشن نگاهت در دلم نشاند شكوفه بارانت خواهم كرد! خنده ام مي گيرد! راست مي گفت! راست مي گفت كه سرشار از دوست داشتنم و تهي از عشق! در ميان آن اشعار اما، نوشته اي هست. نوشته اي كه بيش از ديگران مانوس مي نمايد؛ من تشنه ي آتشم. آن اقيانوس را در جانم سيراب كن! آن آتش فشان ديوانه را زنجير از دهانش برگير و همه را يك جا بر سرم بريز! بگذار بسوزم! بگذار در آن آتش هاي سيال بگدازم! مترس! آن همه را اين همه در سينه ات پنهان مكن! به جان من بريز! اين همه در انديشه ي سلامت و راحت من مباش! مي خواهم در آنچه تو مي گدازي، بگدازم. بگو، بريز، دهانت را بگشاي اي قله ي سنگي آتشفشان! خاموشي تو مرا در كنارت بيشتر مي گدازد... من ديگر تحمل ندارم. آن زندان بزرگ را بشكن! نوشته شده در ساعت 1:51 AM توسط نيمكت چوبي
Saturday, May 08, 2004
٭ نوشته ام نصفه نیمه رها شده، می دانم. برای نوشتن، جز آمیزه ی کاغذ و قلم و خرده ای ذوق، حسی، یقینی باید، که این روزها نیست!!!
........................................................................................دیشب دوباره بزم من و دل مهیا بود. دوباره دلتنگی را میهمان اضطراب لحظه ها کردم تا در خلوت خاموش شب، جام فراموشی سرکشیم و عهدی دوباره ببندیم. دوباره با خود پیمان بستم. عهد کهنه ی دیروز را تازه کردم، و بر تازگی زخم امروز مرهم نهادم! دیشب دوباره دست در دست تنهایی تا دور دست جاده ی پر پیچ و تاب زمان سفر کردم. روزهای رفته را از مقابل دیدگانم گذراندم، وحشت غریب شبهایی دور را گریستم، و در میان اشکهای باریده آرام گرفتم. دیشب...! دیشب دوباره خدایم را در میان خاطره هایم یافتم. خدایی که پابه پای من جاده های خیال را در می نوردید و همراه همیشه ی دیروزهای رفته بود. دوباره تا اتاق کوچکم نزول کرد! مروارید اشکهای باریده را بر گردن دل آویخت، و رنگ غبار از آینه ی دل زدود! دیشب! دیشب برای نخستین بار تصویر آن زیباترین یار را بر صفحه ی دل روشن یافتم! روبرویش نشستم و وسعت غریب دلتنگیم را گریستم. خواستم تا برایش بگویم از رنج عظیم دل در تمام این سالهای دور! خواستم برایش بگویم از حکایت تشنگی جان و خالی بودن جام! خواستم برایش بگویم از گونه های ترک خورده ی این کویر و آرزوی باران! خواستم برایش بگویم از دلدادگی دل و حدیث بغض بی قرار! خواستم برایش بگویم از دریای طوفان زده و باد وحشی! خواستم! خواستم بگویم از آسمان دوداندودی که سالهاست ماهش را گم کرده ام، شمار ستاره هایش از دستم رفته و شیطنت شهابهایش را از یاد برده ام. خواستم...! جام سر پر نگاهش آنچنان مستم کرد، که حرفهای بر زبان نیامده از یادم گریخت... نوشته شده در ساعت 10:39 PM توسط نيمكت چوبي
|