...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Friday, November 18, 2005
٭ در این سکوت سوت و کور و سرد و پوشالی
........................................................................................از لحظه های ناب و از احساس خود خالی لم داده بر فرش اتاقی گرم، غرق فکر آمیخته با خاطرات پوچ و توخالی یک لحظه تصویری بساز از دست خون آلود آنجا که آویزان شده بر دار یک قالی یا آن پسر بچه که با اصرار می گوید چیزی بخر آقا! ببر جوراب یا شالی! مردی کنار راه تنگ کوچه می میرد عید است و تو، در فکر تنگ و ماهی سالی فریاد دل صد بار در اعماق خود پوسید یکبار اما تو نپرسیدی چرا لالی! سیمرغ و کوه قاف و اوج آسمانها نه مردیم در این پیله! کو پروانه ای؟! بالی؟! وقتی که دل در گیرودار مرگ تدریجی ست دیگر چه فرقی می کند آینده یا حالی؟! در این زمین خشک و بی حاصل مترسک مرد! کو ریشه ای؟! کوساقه ای؟! کو میوه ی کالی؟! عمرش به حسرت رفت و پایان یافت از بسکه فریاد زد زاغی؟! کلاغی؟! شیر بی یالی؟! گفتی:" بیا تا گل برافشانیم و می..." اما کو جام می؟! کوباده ای؟! ساقی خوشحالی؟! "حافظ" هنوز و هر زمان دل در رکاب توست حرفی بزن، شعری بگو، ناخوانده ای، فالی! آبان هشتاد و چهار.. نوشته شده در ساعت 12:12 AM توسط نيمكت چوبي
Wednesday, October 26, 2005
٭
........................................................................................ماه هاست ننوشته ام! دل دیوانه دیگر سخت گرفته است. خود را بر دیواره ها ی سنگی تن می کوبد. دیگر نمی خواهد، نمی خواهد در حصار همیشه باقی بماند! باور نمی کنم! سفری عظیم رفته ام. سفری که نمی گویم لحظه لحظه اش بی نظیر بود و بی مانند، اما لحظه هایی بی نظیر و بی مانند، مرا به ملکوت خداوندی پیوند داده بود. و اینهمه آنقدر روشن بود و آشکار که حتی اگر بخواهی هم، انکارش نتوانی کرد. و حال! گمان می کردم که به شکرانه ی یک لحظه از آن لحظه های بی مانند که در حصار رهاترین واژه ها نمی گنجید و در بند یاغی ترین قلم نمی آمد تا همیشه شاعر خواهم شد، شاعر خواهم ماند! حالا!!! روزها و ماه ها می گذرد از آن سفر بی بازگشت و من! با قلم بیگانه شده ام! واژه ها غریبه شده اند انگار! کاغذ را دیگر نمی دانم که چیست! دستم جز برای نوشتن ناچار جزوه های ناتمام بر روی کاغذ نمی لغزد.انگشتان از پا نشسته بر روی سه تار خسته نمی لغزند! عاشقی از یادم گریخته است! نه! مجنون شده ام انگار! گمانم این یاد بازیگوش، در همان اولین دیدار عاشقی، دست در دست یار، از من گریخته و دیگر باز نگشته است. اما! مگر نه اینکه با دل مجنون، شیدا تر می توان نوشت؟! مگر نه اینکه در بی دلی، زیبا تر عاشقی می توان کرد؟! خداوندا! کجا گم کرده ام دلم را؟! کجا گم کرده ام تو را؟!!! پاسخی بر من نفرست. می دانم! نقطه چین مقابل پرسشهای بی پاسخ را خوب می دانم چگونه باید پر کرد. جواب پرسشم را نپرسیده از برم؛ بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد! آه! خدایا!! چشمهایم کو؟! گمانم آنجا، کنار آن مکعب سیاه سراسر سفید، جا گذاشته ام شان! در اولین موسم عاشقی در پیشان خواهم گشت زیبای بی نیاز نوشته شده در ساعت 3:13 AM توسط نيمكت چوبي
Tuesday, May 17, 2005
٭ سلام!حرفهاي زيادي هست براي نوشتن، نمي دونم چرا اما..! اما چي؟! نمي دونم! شايد بهتر باشه با يه شبه شعر شروع كنم، هان!...
........................................................................................"عاشقانه هايت را حراج كردي به بهاي چتري از جنس ترديد مي ترسيدي از خيس شدن! حالا، با چتر كهنه چه مي كني بي باران عشق؟!!" نوشته شده در ساعت 11:45 PM توسط نيمكت چوبي
Monday, January 10, 2005
٭ سالها در انتظار کسی هستی. چشمهایت را با تمام نیرو باز نگه داشته ای و اکسیر خواب را از یاد برده ای. ...سالها در انتظار کسی هستی. همه می آیند و می روند. همه آرام و بی صدا می گذرند. و تو در میان آمد و شد مسافران غریبی که تنها لحظه ای میهمان قاب چشمان تواند، در جستجوی آشنایی هستی.
........................................................................................چشمهایت مدام از این سو به آن سو می دود، نکند که بیاید و برود و تو غافل بمانی. نکند که لحظه ای بی حواسی انتظاری دوباره را به چشمهای خسته ات پیشکش کند. نکند دیگربار در مقابل ناباوری نگاهت، سکه های شوقت را به بدل انتطار بفروشند! سالها در انتظار کسی هستی! کسی می آید! می نشیند! می گوید و ناگفته بر می خیزد! چشمهایت را برای لحظه ای روی هم می گذاری. نگاهت را دیگر باره به راه می دوزی! در میانه ی باد وحشی زمان، ردپای خاطره حتی، بر شنهای ترد ساحل وجودت نمی ماند. گرد روزمرگی آنسان بر روی خاطرات رفته غبار می شود، که جاپای کمرنگی حتی نمی توان یافت! دیوانه ای اگر دوباره چشم انتظار یاری بمانی! اینبار چشمهایم را روی هم نهاده ام، کوله بار سفر بسته ام، و عازم سرزمینی هستم دور! شاید آنجا یاری، چشم انتظار قدمهای کسی باشد! " سالها در انتظار کسی هستی. انتظاری که در لحظه ای به بار می نشیند و از یاد می رود! عازم سرزمینی هستم دور! آنجا که بهار خاطره اش را پائیزی در پی نیست" نوشته شده در ساعت 2:57 AM توسط نيمكت چوبي
|