...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Monday, January 10, 2005
٭ سالها در انتظار کسی هستی. چشمهایت را با تمام نیرو باز نگه داشته ای و اکسیر خواب را از یاد برده ای. ...سالها در انتظار کسی هستی. همه می آیند و می روند. همه آرام و بی صدا می گذرند. و تو در میان آمد و شد مسافران غریبی که تنها لحظه ای میهمان قاب چشمان تواند، در جستجوی آشنایی هستی.
........................................................................................چشمهایت مدام از این سو به آن سو می دود، نکند که بیاید و برود و تو غافل بمانی. نکند که لحظه ای بی حواسی انتظاری دوباره را به چشمهای خسته ات پیشکش کند. نکند دیگربار در مقابل ناباوری نگاهت، سکه های شوقت را به بدل انتطار بفروشند! سالها در انتظار کسی هستی! کسی می آید! می نشیند! می گوید و ناگفته بر می خیزد! چشمهایت را برای لحظه ای روی هم می گذاری. نگاهت را دیگر باره به راه می دوزی! در میانه ی باد وحشی زمان، ردپای خاطره حتی، بر شنهای ترد ساحل وجودت نمی ماند. گرد روزمرگی آنسان بر روی خاطرات رفته غبار می شود، که جاپای کمرنگی حتی نمی توان یافت! دیوانه ای اگر دوباره چشم انتظار یاری بمانی! اینبار چشمهایم را روی هم نهاده ام، کوله بار سفر بسته ام، و عازم سرزمینی هستم دور! شاید آنجا یاری، چشم انتظار قدمهای کسی باشد! " سالها در انتظار کسی هستی. انتظاری که در لحظه ای به بار می نشیند و از یاد می رود! عازم سرزمینی هستم دور! آنجا که بهار خاطره اش را پائیزی در پی نیست" نوشته شده در ساعت 2:57 AM توسط نيمكت چوبي
|