...بشنو از ني
آنچه خوانديم
يپك بغل دستي ها خانه ام ابريست
طراوت بنشين
|
Wednesday, March 01, 2006
٭ " من عاشق شدم!
........................................................................................عشق زمینی عشق آدمیزاد به آدمیزاد!..." مدتهاست ننوشته ام! حسی غریب در وجودم رخنه کرده است. حسی که به زبان نمی آید. بر روی سطح هموار صفحه نمی نشیند. می رقصد و می شنگد و آرام نمی گیرد! حسی وجودم را فرا گرفته است! زیباترین واژه ها راحت به زبان این و آن جاری می شود. غریب است برایم سخنانشان! که چگونه اینقدر ساده...! شاید به دروغ می گویند. فریب می دهند! شاید هم خود فریب می خورند از خودشان، واژه ها را نمی فهمند! آری! نمی فهمند، که اینقدر ساده می گویند "عاشق شده ام" ، "دوستش دارم!" و این عاشق شدنها و دوست داشتنهای زبانی، کمرنگ می شوند، از یاد می روند، بر باد می روند! سالی و ماهی و هفته ای دگر، دیگر همدیگر را نمی شناسند! تنها غمی می ماند و رد پای خاطره ای. و سوالی بی جواب چونان همیشه، که چرا و چگونه به پایان رسیدیم؟! دریغ از اینکه هرگز "ما" نبوده اند! اما دوام این دوست داشتنها آنقدر دشوار هست، که بتواند محکی شود برای تشخیص اصل از نااصل! ... دچار غمی شده ام عظیم! دچار یعنی..! بودنش آرامم می کند، نبودنش دلشاد! دلشاد از اینکه می رود از جایی که می گویند جایش نیست! و می ماند همیشه در قلبم، که جایگاه ابدی اوست! بجز غم خوردن عشقت، غمی دیگر نمی دانم به شادی در همه عالم از این خوشتر نمی دانم! نوشته شده در ساعت 1:08 AM توسط نيمكت چوبي
Tuesday, January 10, 2006
٭ دلم می خواست این جمله ها را نمی نوشتم. دلم می خواست بگویمشان، فریادشان کنم!
........................................................................................اشک امانم نمی دهد... عرفات! زلال اشک بر کویر گونه! .. نمی توانم خودم را در آینه ببینم! گمانم گونه هایم گل انداخته اند ... عرفات! زلال اشک بر کویر گونه ها! اشک آرام. نرم . بی صدا و خاموش. لذت سفر. نه! طعم تازه ی هجرت. تمنای یار و گریه و لابه. نوازش ها و بوسه های بی امان. دستان گرم و نوازشگر یار در دل این صحرای سراسر سفید، بیش از همیشه محسوس است و مشهود. خدا به تمامی عیان است انگار. گریه امانت نمی دهد اما، که ببینی! یار اینجا نشسته و پرده ای از اشک میان تو و او حائلی همیشگی ست. اشک اگر نریزی نخواهد ماند. اشک اگر بریزی نخواهی دید. خموش، اما سخت، سنگین است! زیبا، آغوشش باز است و گرمای وجودش تمامی صحرا را در بر گرفته است. اینجا عرفات است! محل وقوف! محل درنگ! درنگی برای دریافت! دریافت معرفت گمشده. گوهری گم از وجود بی پایان آدمی! مادر نشسته و اشک می ریزد. مادر بزرگ نیز! و من پس از قرنها انگار با قلم آشتی کرده سخت در میان انگشتانم می فشارمش... عشق می طلبم. عشق و ایمان و عقل. آمیخته ی زیبای آدمی! این معجون مجهول نا معلوم. نه شفای مریضی را می طلبم، نه عمری چون عمر نوح. عشق می طلبم تنها. عشق و وصال و دیگر هیچ! خدایا! آنگونه بمیرانم که زیباترین است. و آنگونه زندگی کردنم بیاموز، که بی مانند ترین! خداوندا! اگر تو را به عشق بهشت می پرستم، بهشت امن از من دریغ دار. و اگر از ترس آتش می پرستمت، در آتشم بسوزان!... عرفه - ذیحجه الحرام هشتاد و سه نوشته شده در ساعت 9:08 AM توسط نيمكت چوبي
|