...بشنو از ني

 



آنچه خوانديم

 

 


 

 يپك


  بغل دستي ها

 خانه ام ابريست

 عطر بهار نارنج

 يلداي تنهايي

 دل نغمه

 طراوت


بنشين 

نيمكت چوبي  

Wednesday, October 26, 2005

٭
ماه هاست ننوشته ام! دل دیوانه دیگر سخت گرفته است. خود را بر دیواره ها ی سنگی تن می کوبد. دیگر نمی خواهد، نمی خواهد در حصار همیشه باقی بماند! باور نمی کنم! سفری عظیم رفته ام. سفری که نمی گویم لحظه لحظه اش بی نظیر بود و بی مانند، اما لحظه هایی بی نظیر و بی مانند، مرا به ملکوت خداوندی پیوند داده بود. و اینهمه آنقدر روشن بود و آشکار که حتی اگر بخواهی هم، انکارش نتوانی کرد. و حال! گمان می کردم که به شکرانه ی یک لحظه از آن لحظه های بی مانند که در حصار رهاترین واژه ها نمی گنجید و در بند یاغی ترین قلم نمی آمد تا همیشه شاعر خواهم شد، شاعر خواهم ماند! حالا!!! روزها و ماه ها می گذرد از آن سفر بی بازگشت و من! با قلم بیگانه شده ام! واژه ها غریبه شده اند انگار! کاغذ را دیگر نمی دانم که چیست! دستم جز برای نوشتن ناچار جزوه های ناتمام بر روی کاغذ نمی لغزد.انگشتان از پا نشسته بر روی سه تار خسته نمی لغزند! عاشقی از یادم گریخته است! نه! مجنون شده ام انگار! گمانم این یاد بازیگوش، در همان اولین دیدار عاشقی، دست در دست یار، از من گریخته و دیگر باز نگشته است. اما! مگر نه اینکه با دل مجنون، شیدا تر می توان نوشت؟! مگر نه اینکه در بی دلی، زیبا تر عاشقی می توان کرد؟! خداوندا! کجا گم کرده ام دلم را؟! کجا گم کرده ام تو را؟!!! پاسخی بر من نفرست. می دانم! نقطه چین مقابل پرسشهای بی پاسخ را خوب می دانم چگونه باید پر کرد. جواب پرسشم را نپرسیده از برم؛
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد!
آه! خدایا!! چشمهایم کو؟! گمانم آنجا، کنار آن مکعب سیاه سراسر سفید، جا گذاشته ام شان!
در اولین موسم عاشقی در پیشان خواهم گشت
زیبای بی نیاز

نيمكت چوبي


........................................................................................